Thursday, 24 March 2016

فرصت شمار صحبت / علی طهماسبی



قلب آدمی که به دوست داشتن، هوایی شود، ضرب‌آهنگش مزامیر داود را هم پشت سر می‌گذارد. آنگاه هر کلام که از تو بیاید، رقص کنان و پای کوبان در دل غوغا می‌آفریند.

مهربان:

آدم موجود غریبی است، با کلامی از دوست زنده می‌شود. مهم نیست که آن کلام چه باشد، همینکه چراغ رابطه روشن بماند، با هر پیامی، اشارتی، خط نوشته‌ای، به هر بهانه‌ای که باشد.

شاید نوروز نخستین، یا همان داستان آفرینش هم همین‌گونه‌ها بوده باشد. همان هنگام که خداوند با کلمه‌ای از جنس روشنایی و مهر این جهان را آفرید.

زمین افسرده و خاموش، با همان کلمه‌‌ی همدلانه جان گرفت و بیدار شد. همان کلمه‌‌ای که نسیم شد، موج دریا شد، ابر شد، باران شد، بهار شد، گیاه شد و روئیدن آغاز کرد، پرنده‌ی آوازخوان و بی‌قرار شد. آدم شد. عاشق شد.

کلمه‌ها همیشه هم با گفت و صوت نیستند، گاهی مثل نگاه تو می‌ماند که خاک را هم جان می‌دهد و عاشق می‌کند.

یادت هست که در آغاز هیچ نبود؟

نه نگاهی به‌ دوستی بود، نه دستی به آشتی، نه‌ ترنم سازی به تهنیت، نه سودای بوسه‌ای به مهر.

هیچ نبود مگر سنگستانی عبوس و خاموش.

آفتاب طلوع می‌کرد بی‌آنکه تو را نشانم دهد، و آفتاب غروب می‌کرد بی‌آنکه تو را به رؤیاهایم بخواند.

پیش از آنکه تو بیایی، من و زمستان و بهار و تابستان و پائیز که در تقویم هرساله می‌نویسند، همه مثل هم بودیم، همه سنگ و سرد و خاموش. هنوز معنای نوروز را نمی‌دانستم، که تو آمدی. با نشانه‌ای از کعبه‌های گمنام کویر میهنم. با شمایلی بر گرفته از بانوی قصه‌هایم.

نگاهت از جنس آن صاعقه‌ای بود که صخره‌های سخت سینا را جان بخشید و بی‌تاب کرد.

پیش از آنکه تو بیایی, برای «بودن» هزار و یک دلیل بیهوده می‌تراشیدم، همه در برق نگاه تو، شرمگین از تهی‌وارگی خویش گریختند که تو آمده‌ای، که نوروز آمده، که بهار است، که مسیح است هوا.

و من، دلیلی تازه یافتم «بودن» را، «هستن» را، روئیدن را، غزل‌خوانی و ترانه را. عاشقی را.

محبوبه‌ی من

رخساره‌ات همچون ایران زیباست، اما با هزار آشوب و افسوس به‌اندرون, بسیار گره ناگشوده و زخم التیام نیافته

شاید رازی در میانه هست که تو و میهنم را به هم پیوند می‌دهد و یگانه می‌کند. شاید بانوی قصه‌هایم تو را برانگیخته تا در نگاه تو جان بی‌قرار او را ببینم.

شما ای دختران میهنم: بانوی خویش ایران را می‌شناسید؟ و شما مردان، زنان، جوانان: او را در بازارهای برده فروشی بغداد و بلخ و بخارا به یاد می‌آورید؟ ضجه‌های او را از اسارت و تباهی فرزندانش شنیده‌اید؟

صدای چکاچک شمشیرها، سم‌کوبه اسب‌ها و طنین فریاد پیروزیِ مهاجمانِ قرن‌های دور، هنوز در جانش فرو ننشسته که باز نگران و بی‌تابِ امروز شما می‌شود.

اکنون بانوی قصه‌هامان، غبار از چهره‌ی زدوده، با همه‌ی رنج و اندوهی که به دل دارد، سبز پوشیده و گل به دامن آورده و فرزندان خویش را از سرتاسر این سرزمین فرا خوانده به نوروزی دیگر، و به‌آرزویی که فقر و دروغ و زندان و دشمنی در آن مباد.

مهربان:

از تو و نوروز، سهم من، اشتیاق و اندوه است. مگر دشت‌های دل‌انگیز بامداد بهاری که دوستشان داریم، غروب پاییز را به یاد نمی‌آورند؟ کیست که به هنگام دیدار و صحبت یار، رفتن و نماندن و فراق را به خاطر نیاورد؟

زمانه شتاب دارد به رفتن ما، فرصت چندانی در میانه نیست، «چون بگذریم، دیگر نتوان به‌هم رسیدن» نوروز هم منتظر نمی‌ماند مگر برای کلامی به همدلی، دستی به‌آشتی، ترنم سازی به تهنیت و بوسه‌ای به مهر.

منبع: سایت نویسنده

0 comments:

Post a Comment