Monday, 7 January 2013

با دخترکانِ مهاجرِ افغان






هلن فرمان



• ای دخترِ مهاجرِ کوچک! بیا، بخند
این خنده در گلویِ زمان گیر میکند

این خنده بیشتر از بُغض هایِ تلخ
روحِ جوانِ شعرِ مرا پیر میکند. ...



اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
شنبه ۱۶ دی ۱٣۹۱ - ۵ ژانويه ۲۰۱٣



ای دخترِ مهاجرِ کوچک! بیا، بخند
این خنده در گلویِ زمان گیر میکند
این خنده بیشتر از بُغض هایِ تلخ
روحِ جوانِ شعرِ مرا پیر میکند.

داغی درونِ سینه‍ی من شعله ور شده
دامن گرفته آتشِ این خنده هایِ سرد
میسوزَدَم نگاهِ پُر از پُرسش تو، باز
یک سوزشِ عمیق، وَ پَسمانده هایِ درد.

پیراهنی که بویِ سفر میدهد هنوز
دارد نشان که مُرغِ مسافر تو بوده ای
هجرت میانِ جان و دلت آشیانه شد
حسِ غریبِ مرغِ مهاجر تو بوده ای.*

هر کس برایِ خودش پرچمی به دست
بر شانه میکشی تنِ این مرز و بوم را
این جنگِ ناتمام چه بیرحم میزند
رویِ جَبینِ نازکِ تو، داغِ شوم را.

سنگر کنارِ کودکی ات خاک میخورَد
تنپوش بر عروسکِ تو، انتحار بود
همبازی ات که دست ندارد، دعا کند
سوغاتِ جنگهایِ پُر از انفجار بود.

در غُربتِ نگاهِ تو، یک حسِ آشنا
من هم مسافرم، غریبم، مهاجرم
یک عُمر بی وطن و مرز بوده ام
از هرچه مرز هست، من آزرده خاطرم.**

جغرافیایِ من از مرز خالی است
میهن برایِ من امروز، چشمِ توست
ای دخترِ مهاجرِ افغان! بیا، بخند
این خنده ها همه طغیانِ خشمِ توست.

افغان زمین دگر از شرق کوچ کرد
حالا، پُر از سیاست و خشخاش میشود
شبها، کنارِ غُربتِ این خنده هایِ تلخ
دست و دل و زبانِ من «ای کاش!» میشود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*) زندگی حسِ غریبی ست که یک مرغِ مهاجر دارد. [سهراب سپهری]
**) لیلا مهاجر است که حرفی نمیزند/ آزرده خاطر است که حرفی نمیزند. [علی مدد رضوانی]






0 comments:

Post a Comment