ابراهیم ورسجی
29-7-1390
اگرانسان هاآزادنباشندکه اهداف خودرادنبال کنند،هیچ ابداع وابتکاری که تمدن رابه پیش بردواخلاق راتوسعه دهد بوجودنمی آید،وآن هااسیرعادات وسنت های خودمی شوندکه فردیت وشجاعت وتنوع فکری شان رانابودمی کند.
جان استوارت میل
شش سال پیش ازفروپاشی اتحادجماهرشوروی- کمونیستی،آندره پف،منشی حزب کمونیست ورئیس دولت شوراهاگفته بودکه:"کله ی حزب کمونیست کارنمی کندودیگرسخن اول رادرجهان امریکامی زند"!این سخن رهبرشوروی راآن عده ازپیشگامان حزب درک می کردندکه می دانستندیامطلع شده بودندکه بریژنو،رهبرحزب هنگام یک سخن رانی در"باکو"مرکزآذربایجان،فکرمی کردکه درافغانستان سخن می گوید ومخاطب های خودراافغان خطاب کرده بود"!اگرآندره پوف ازکارافتادن کله ی حزب درمرکزاردوگاه کمونیسم سخن گفته بود،دینگ شیائوپنگ رهبرچین،به گونه ی دیگری همان سخن راابرازکرده وگفته بودکه:"مهم نیست که گربه بوراست یاسیاه.مهم این است که گربه موش بگیرد."به سخن واضح تر،دیگرایدئولوژیی کمونیسم کارایی خودراازدست داده است.گفته ی میل که دربالابازتاب داده شد،می تواند بهترین بیانگروضع ناکارآمدیی کمونیسم مستبد تلقی شود.
بهرصورت،آندره پوف رهبروقت شوروی به این سخن که کله ی حزب ودرواقع ایدئولوژیی آن ازکارافتاده است؛بسنده نکرده،میخائیل گورباچوف رادرسلسله مراتب بروکراتیک حزبی بالاکشید تادرحزب وایدئولوژیی رنگ وروباخته اش روح وخون تازه بدمد.بنابراین،درماه مارس1985میلادی،گورباچوف به حیث رهبرحزب ورئیس دولت شوراهابرآمدکرد.برآمدکورباچوف دراس حزب کمونیست شوروی،باگلاسنوست وپروسترایکا/بازسازی وفضای بازهمراه بود.دوپدیده ی که ساختارایدئولوژیک وسیاسی حزب ودولت شوراهابه مشکل می توانستند باآن هاخودراهماهنگ نمایند.درحالیکه سیاست بازسازی وفضای بازگورباچوف توسط کشورهای غربی ازجمله امریکااستقبال شد،درمحیط درونی،پخته سالان حزبی- دولتی امپراتوری نتوانستندخودراباآن همسوبسازند.ناسازگاریی بزرگ سالان حزبی بابرنامه ی رهبریی جدید،ازدومنبع الهام می گرفت:نخست،جزم اندیشی هایی حزبی که ازخودمارکسِسم برمی خاست.دوم،احساس خطرمبنی برازدست دادن جاه ومنزلت دولتی- حزبی.
بهرحال،این یک واقعیت است که رژیم های خودسرواستبدادی چنان خودراازدرون می پوسانندکه توان پذیرش اصلاح درخودرابه صفرضرب می کنند؛ورژیم مستبدکمونیستی چنان ازحال فته بودکه راه اندازیی اصلاحات درآن برابربانابودیی آن بود.ازآنجاکه دراین نوشته،خطرازدست دادن مقام وکرسی موضوعی دارای اهمیت نیست،دراین بخش ازنوشته تنهابه جزمیت ایدئولوژیک کمونیسم- مارکسیسم که به بی اعتبارشدن وسرانجام به نابودیی سیاسی آن منجرشد،پرداخته می شود.ازنابودیی سیاسی بدین منظورنامبرده شد که رژیم آن پاشید،اماایدئولوژیی آن مدعی است ومی کوشد نشان بدهد که هنوزهم سخنی برای گفتن دارد.این یک واقعیت است که.... مارکسیسم،ازلحاظ نظری دارای انسجام است،ولی ضرورتاًدرعمل چنین نیست.مارکسیسم مدعی است که انسان محصول محیط زیستی واجتماعی خوداست؛اینکه وجوداجتماعی اوآگاهی اوراتعیین می کندونه عکس آن؛وآراء وعقایداوبازتاب موقعیت اجتماعی وی است؛حوادث تاریخی ازاندیشه هاواقدامات عامدانه انسان هاسرچمه نمی گیرد؛تاریخ تابع موجبیت بیرحم تاریخی است.بردگی بخاطردلایل اخلاقی ازبین نرفت،علت ازبین رفتن آن عدم تناسب آن با نیازهای اقتصادی ومنافع بود؛به همین سان نابودی فئودالیسم به خاطرمیل افرادنبود،بلکه نتیجه ی توسعه ی تولید،یعنی واقعیات عینی ومادی ورای نفوذانسان بود؛بالآخره اینکه؛توسعه ی سرمایداری نیزتابعی ازنیازهای اقتصادی،نیروهای تولیدوامثال آن بودوبه نظرفلاسفه،اقتصاد دانان ،حقوق دانان،واخلاقیون ارتباطی نداشت.
باچنین منطقی بایدفرض کنیم که تاسیس یک نظام سوسیالیستی به احزاب سیاسی،آرزو هاواندیشه هاربطی نداشته،وفقط ازتحول نیروهای تولیدناشی شده است.هرانقلاب اجتماعی باتحول فنی وارتش کارگران صنعتی ازروابط موجودبه حدی فراتررفته که لاجرم موازنه تغییرنموده،واژگونی آن رااجتناب ناپذیرنموده است....درزندگی واقعی،همان طوریکه عامه مومنین چندان به مداخله خدایی اعتقاد ندارند،ملحدین نیزچندان به"تحول طبیعی حوادث"ایمان ندارند.آنهاچیزی رابرای"عوامل عینی"باقی نمی گذارند،بلکه سعی دارند،برمردم وحوادث نفوذکنند.هرجاکه اید ئولوژیی کمونیستی "به طورطبیعی"شکل نپذیرد،ضرورتاًازخارج واردمی شود.بنابراین،ماحکومت مارکسیستی راحتی درمناطقی(مانندافغانستان ویمن جنوبی و...) مشاهده می کنیم که طبقه ی کارگر(درآن ها)بوجودنیامده است.آنانی که معتقداندشخص درجریان تاریخ نقش ندارد،خود،رهبران معصومی راازپیروزی های صحنه ی نبردویاتحولات انقلابی درزبان شناسی انتخاب می کنند- که"خدایگانی هستندبامغزی بزرگترازدیگران."براساس جدول زمانی مارکسیستی،تحولات بعدی رامی توان پیش بینی کرد.(1)
باچنان تعبیروتفسیری ازتاریخ وتحولات اجتماعی ورهبری باخردوالاترازدیگران که مارکسیسم به حیث ایدئولوژیی پیشگام طبقه ی کارگرپیش کش می کند،طوریکه دیده شد،ازشکم ایدئولوژیی جزم اندیش آن، رهبری وساختاراداری- سیاسی- سلسله مراتبی زمختی سربرآوردکه امکان هرگونه نقدوآزاداندیشی راازبیرون سلب کرد.واضح است که برکشیدن رهبرخردمندازدل تحولات اجتماعی که خودزاده ی تحول نیروی تولیدمی باشد،کمک کردبه برآمدن لنینیزم واستالینیزم وحکومت مطلقه ی شخصی.حکومت مطلقه ی که موقع ندادکه روشنفکران بوظیفه ی خودکه نقدقدرت ودفاع ازعدالت می باشد،بپردازند.چامسکی دانشمند ومنتقدامریکایی می گویدکه:"روشنفکران شوروی بانقد نکردن قدرت و دولت کاری کردندکه بانابودی دولت خودآن هانیزباالقاب ونشان های شان ازصحنه رفتند."
واضح است که موقع ندادن به نقد،ازویژگی های مذهب ورژیم های مذهبی می باشدکه به شکلی خودرابابانی دین یاخداپیوندزده هرگونه نقدواعتراض علیه ایدئولوژی ورهبریی آن راکفروبدعت میدانندوجزای آن رامرگ یادستکم زندان ابدمی پندارند.ازاین رو،گفته می توانم که مارکسیسم هم خودرابه حیث مذهب بالاکشیده بود؛مذهبی که توسط یک رهبر والامقام ونقدناپذیرمدیریت می شود.پس....دراین جایک واقعیت مبین بایدمورد توجه قرارگیرد،وآن این است که کشورهای پروتستانی که ،دردوران اصلاح گری، خودراازرهبانیت کاتولیسیسم وصوفی گری نجات داده اندعمدتاًازمارکسیسم نیزمصئون ماندند.امادرکشورهای نولاتینی وعقب افتاده ،اندیشه های مارکسیستی بسیارموفق بودند.کشورهای پروتستان، کمونیسم رابه همان دلایلی که کاتولیسیسم راردکردند،مردودشمردند.بنابراین،ماباین نتیجه ی معماگونه می رسیم که کمونیسم قدرت خودراازمنابعی چون کاتولیسیسم وصوفی گری می گیرد.(2)
بااینکه کمونیسم قدرت خودراازمنابعی چون کاتولیسیسم وصوفی گری گرفته است،ابای نداشته است که بامنبع الهام خود،هم رقابت؛وهمچنان،به سازش دست بزند.سازشی که کاتولیک هاهم به رضایارغبت به آن تن داده اند؛رقابت هاوسازش های که به قطب بندی هایی هم منجرشده اند.طوریکه رخ دادهانشان میدهند،...قطب بندی ایدئولوژیک بیشتردرکشورهای پدیدارشده اندکه نفوذکاتولیسیسم ازلحاظ تاریخی قوی تربوده است.دراینجانهضت میانه روی سخت،اسفناک ونامطمئن بوده است.این کشورهابه یک معناناتوان ازپیمودن راه سوم بوده اند.ایتالیا،فرانسه،اسپانیا،وپرتغال هنوزنمونه های جامعه ی قطب بندی شده هستند.افکارعمومی دراینجابه طورمصالحه ناپذیری بین احزاب ونهضت های مسیحی- راست- ومارکسیستی- چپ- تقسیم شده اند.نهضت های مرکزی ومیانه رویاتقریباًمحدودندیاکاملاًنابودشده اند.مشهورترین جزمیت دوگانه تاریخ- کاتولیسیسم وکمونیسم- دراینجا؛رودرروی هم قرارگرفته وبادرگیرشدن دربرخوردیکه برنده ندارد،خودراازنفس انداخته اند.(3)
طوریکه تجربه نشان میدهد،دربسامواردنهضت های تندروی که منبع مشترک فکری- معنوی داشته باشند،هم باهم برخوردمی کنند؛وهمچنان،سازش می نمایند.سازش های که درجامعه های پیشرفته به گونه ی ودرجامعه های پسمانده به گونه ی دیگری خودرابه نمایش می گذارند.بطورنمونه،درافغانستان پس ازاشغال شوروی،نخستین سازش رامذهب مداران قبیلگی-افراطی بامارکسیست های قبیلگی افراطی به عمل آوردند؛و بدترازهمه اینکه، دیروز مارکسیست های قبیلگی باطالبان قبیلگی باریش های بلند دربرابردولت مجاهدین وامروزبه باورخودعلیه غرب؛ ودرواقع، علیه بقایای همان مجاهدین می جنگند،جنگی که زیان های بیشترآن رامردم افغانستان وکمترین آن رانیروهای غربی متحمل می شوند.این بودسازش ومعامله گریی مارکسیست هاوطالبان دریک حامعه ی قبیلگی- مذهبی.قابل یادآوری است که نوع سازش ازجامعه تاجامعه فرق می کند.اکنون که گونه ی سازش دریک جامعه ی پسمانده رادیدیم،لازم است که به نشانه ی سازش هادرجامعه ی پیشرفته هم نگاهی انداخته شود....یکی ازنشانه هادیالوگ بین مارکسیسم وکاتولیسیسم است که دراواسط دهه ی شصت باملائمت وآرامی به راه افتاد.چنین دیالوگ های خاص تفکراروپایی واززمره روابط مبنی برجبهه های ایدئولوژیک بین مارکسیسم ومذهب است که بی وقفه وبااعطای امتیاز متقابل آنان برای یک قرن ادامه پیداکرده است.این نوع ازدیالوج هاحاکی ازشکست درسازمان دادن زندگی به مقتضای یک اصل واحداست.مارکسیست هامجبورشدندازفورمول کلاسیک خودمبنی برآنکه "مذهب تریاک توده هاست "عقب نشینی کنند،وکاتولیک هاپذیرفتندکه اهداف مارکسیستی خواهان توسعه ی نظم اجتماعی عادلانه است.
درجریان یکی ازدیالوگ های بین مارکسیسم – کاتولیسیسم که توسط جامعه"پاولوس گزلشفت"سازمان داده شده بود،مقاله ی زیرارائه شد:"عشق مسیحی به بشریت وهومانیسم مارکسیستی"درجلسه سالزبورگ،نویسنده ی مشهورمارکسیست به نام رژه گارودی(که اکنون مسلمان شده است)گفت:تولدمسیحیت اولین بارباخودجذبه ی برای جماعت بدون مرزیعنی کلیتی که همه کلیت های دیگررادربرگیرد- ایجادکرد....بزرگ نمای عشق، مفهومی که ازطریق آن انسان خودرابه کمک دیگران وباآنان خلق می کندوسازمان میدهد،بالاترین تصوری است که انسان ازخودوغرض زندگی خلق کرده است.پالمیروتوگلیانی،رهبرحزب کمونیست ایتالیا،تاکیدنمودکه مارکسیسم بایدنگرش خودنسبت به مذهب راتغییرداده وازمارکسیست هاخواست تاهرچه زودتربااین ضرورت خودراآشناکنند.دربخشنامه ی مربوط به دستگاه پاپ،به اندیشه های برمی خوریم که کاملاًبرای کلیسای کاتولیک جدیداست.شناسای ارجحیت مالکیت اجتماعی برمالکیت فردی،حق دخالت مقامات دولتی دراقتصاد،حق اصلاحات ارضی وملی کردن به اقتضای تامین منافع جامعه،وحمایت ازمشارکت کارگران درمدیریت کارخانه ها،وامثال آن.درشورای بیست ودوم کلیسا،شورای واتیکان دوم-گرایشات سنتی مبنی برمحکومیت مارکسیسم حذف شد.به استنادگزارشات مربوطه،این شوراپذیرفت که موضع شدیداًمعنوی مسیحیت غیرقابل دفاع است.کاردن چاردن می گوید:"به نظرمن،دنیازمانی باامیدهای مسیحیت خودراتطبیق میدهدکه مسیحیت هم خودراباامیدهای دنیاتطبیق داده باشد.صرفاًازاین طریق ممکن است این دنیاراخدای کرد."آیااین به معنای اسلامی کردن مسیحیت نیست؟همان طورکه بعضی ازنشانه های تحولات فرانسه ثابت می کند،گرایش هادرهم پیچیده وبافته شده است.خیلی اززمانی نگذشته بودکه درسال1977،شورای دائمی اسقفی فرانسه،اعلامیه ویژه ی به نام "مارکسیسم،انسان وایمان مسیحیت" منتشرکرد.اسقف های فرانسوی دراین اعلامیه شکست سیاست های اجتماعی لیبرالیسم راتائیدکرده وپذیرفتندکه"مارکسیسم مشتمل بربخشی ازحقایقی است که نمی توان نادیده گرفت."(4)
درشرایطی که پیشترکمونیسم اروپایی وکلیسای کاتولیک ازدشمنی دست برداشته وبالای ارزش های مشترک تفاهم کرده بودند،کمونیسم روسی،درداخل ازنظرایدئولوژیک،مانندگذشته زمخت ونمی خواست به اصلاحات گورباچوف تن بدهد؛ ودربیرون، مصروف مبارزه برای تحکیم پایه های لرزان یک رژیم ضدملی درافغانستان درراستایی تامین منافع ملی مسکوبود؛وازسوی دیگر،همان لیبرالیسمی که اسقف های فرانسوی ازشکست سیاست های اجتماعی آن سخن گفته بودند،درامریکازیررهبریی رونالدریگان، یکی ازبازیگران فیلم های خشن هالیودی، باگرمی تشویق می شد.ریگان تنهادرامریکاازرشدورونق لیبرالیسم دفاع نمی کرد،بلکه درامریکای لاتین، مصروف ترورکشیش های مبارزوابسته به الهیات رهای بخش که برای رهایی کشورهای خود اززیریوغ واشنگتن مبارزه می کردند؛ودرافغانستان، بازارکمک به مجاهدین افغانستان علیه شوروی راازکانال ژنرال های جنایت کاراسلام مآب پاکستانی گرم کرده بود.
بهرصورت،درچنان آشته بازاری،گورباچوف رهبراصلاح طلب شوروی که می کوشیدبلاک کمونیسم راازدیکتاتوریی کمونیستی به سویی کمونیسم دموکراتیک یاسوسیال دموکراسی هدایت نماید،برنامه ی بازسازی وفضای بازخودرابه پیش می راند؛برنامه ی که بامقاومت بنیادگرایان کمونیست ازدرون،وبازی های ریاکارانه ی لیبرال دموکراسی غربی زیررهبریی ریگان ومارگریت تاچرازبیرون مواجه بود.گورباچوف می خواست که انسانیت راباکمونیسم زورگووستم گریک جا کند،کاری که نشدوتمام امپراتوریی کمونیستی رابه سوی نیستی سوق داد.گورباچوف که دربرنامه ی خودناکام شده بود،بوریس یلسین راهمیشه سرزنش می کردکه زمینه ی فروپاشی شوروی رافراهم کرد.ازافتادن امپراتوریی کمونیستی دردیسامبر1991تاکنون،بارهارخ دادنامبرده رایک فاجعه ، ولی اجتناب ناپذیرمیداند.اجتناب ناپذیربدین منظورکه به گفته ی او:"کمونیست هاآزادی ودموکراسی رابرنتافتند."
پس ازآنکه کمونیسم روسی بتاریخ پیوست،امریکاکه خودراپیروزمیدان نبردمی دانست،نظم نوین جهانی رااعلام کرد.پیشترازاعلام رسمی مرگ کمونیسم مستبد،فوکویاما،نویسنده ی امریکایی درسال1989،مقاله ی زیرعنوان"پایان تاریخ وآخرین انسان"به نشرسپردکه بسیارموردتوجه واقع شد.درآن مقاله آینده ی جهان رازیررهبریی"لیبرال دموکراسی"پیش بینی کرده بودوآخرین انسان هم همان انسان"لیبرال"برآوردشده بود.بافروپاشی کمونیسم وخودنمایی انسان لیبرال وسیاست وجامعه ی لیبرال،دوبرنامه ی زیربانرم افزار وسخت افزار روی دست گرفته شد:نخست،امریکابرایی به پیروزی رساندن لیبرال دموکراسی نظم نوین جهانی موردنظرخودرابه پیش راند.دوم،کمونیسم وگرایش چپ درجهان ناامیدانه ازمیدان کنارکشید.
دراین راستا،طوریکه دیده شد.کلینتن دردودوره ی ریاست جمهوریی خود(1993-2001)به شیوه ی نرم وبکارگیریی نرم افزار،برنامه ی نظم نوین جهانی یاسوق دادن جهان به سویی نولیبرالیسم راپی گیری کردودربخش کاربردسخت افزارتنهابه سرکوب سلوبودان میلاسویچ درصربستان که سرپل روسیه دربالکان به شمارمی آمدوبمباردکمپ آی اِس آی وبن لادن درشرق افغانستان وپیشترازآن موشک باران یک کارخانه ی داروسازی درسودان به بهانه ی ضربه زدن به بن لادن بسنده کرد.درآن مرحله،چیزی که دررابطه بانظم نوین نولیبرال امریکایی جالب به نظرمی رسید،این بودکه امریکاازکنارفاجعه ی نسل کشی درروندادرسال1994 که به کشته شدن هزاران نفرمنجرشد،بسیارسرسری گذشت وبایدمی گذشت،چراکه آن منطقه دراستراتیژیی آن کشوراهمیت چندانی نداشت.افزون برآن،زمانیکه امریکاازفاجعه ی حقوق بشریی طالبان درافغانستان بی تفاوت گذرکرد،ثابت نمودکه حقوق بشردرنظم نولیبرالی چه جایگاهی دارد!
درحالیکه کلینتن بانرم افزاروکمی کاربردسخت افزار،دنبال تحقق نظم نوین جهانی می گشت،درپایان دوره ی نخست ریاست جمهوریی اودرسال1997،نومحافظه کاران یانولیبرال هاپروژه ی قرن جدیدامریکایی راطرح کردند؛طرحی که به بهانه ی جنگ علیه تروریسم،به جنگ تمام عیارعلیه اسلام شتافت.
نظم نوین نرم افزاریی کلینتن وسخت افزاریی نومحافظه کاران به رهبریی جورج بوش وتونی بلیر،درحالیکه باقصدکنترول منابع انرژی درخاورمیانه،رویایی امپراتوریی جهانی امریکایی رادرسرمی پرورید،بدوکارخطرناک زیرمتوسل شدکه باقتصادامریکابسیارزیانبارتمام شد:نخست،پیش ازنظم آفرینی درافغانستان،به اشغال عراق دست زد.دوم،دوام غیرقابل پیش بینی جنگ درعراق،بودجه ی نظامی امریکارادردوره ی زمام داریی بوش سالانه بالاتراز400ملیارد دلارافزایش داد.ازسویی دیگر،دوام سیاست نولیبرالی ریگان که لاغرکردن دولت ،فربه کردن سرمایداران وهرچه بیشترلاغرکردن مردم رادربرداشت،بحران بی سابقه ی اقتصادی سال2007و2008راکه هنوزهم ادامه دارد،سبب شد.ماجراجویی نومحافظه کاران برهبریی جورج بوش که به بهانه ی جنگ علیه تروریسم،به جنگ علیه اسلام،و کنترول نفت خاورمیانه،تامین امنیت اسرائیل وفشارواردکردن بردیگررقیبان، مانند:چین،روسیه واروپارادنبال می کرد،تنهادرجنگ بی نتیجه ی عراق بیشترازیک تریلیون/بیشترازهزارملیارد دلاربه اقتصادامریکازیان واردکرد.زیانی که به ژرفنای بحران اقتصادسرمایداری افزود.
این یک واقعیت است که نولیبرلیسم ریگانی- بوشی که نظم نوین موردنظرخودراپس ازبرافتادن کمونیسم براه انداختند،عامل نیرومندبحران اقتصادیی کنونی که سراسرجهان رافراگرفته است،می باشد.نولیبرالیسم یادموکراسی لیبرال تنهابه بحران سرمایداری کمک نکرده است،بلکه جنازه ی دموکراسی رابرداشته است.واضح است که نابودیاکمرنگ کردن دموکراسی؛ بدون تحکیم سلطه ی دیکتاتوریی مالی سرمایداران بربازارهای پولی جهان میسرنمی باشد.دراین زمینه،اسکارلافونتن طی سخن رانی درکنگره ی چپ می گوید:این که در بارۀ دیکتاتوری بازارهای مالی گفتم تازگی هم ندارد، چندسالی است که از بدیهیات بشمار می رود و کسی هم عیبی در آن ندیده است. وقتی که ” تیت مایر ” رئیس سابق بانک مرکزی آلمان در سال 1996، در اجلاس ” داووس” (سوئیس) در حضور سیاستگران و خطاب به آنها که در ردیف های اول هم نشسته بودند، گفت که فاتحه دموکراسی خوانده شده است، نه تنها هیچ یک از آنها به مخالفت برنخاستند، بلکه برای او کف هم زدند. ولی ما چپ ها زیر این بار نمی رویم. ما می خواهیم دموکراسی را نجات دهیم.(5)
دیگردراین باره که لیبرال دموکراسی، جنازه ی دموکراسی رابرداشته است،جای شک وگمانه زنی نیست.وکمرنگ شدن یارنگ باختن دموکراسی؛ بیشترازهرعامل دیگر ،درغائب شدن چپ هاازمیدان کارزاروبرآمدن محافظه کاران پس ازنابودیی کمونیسم روسی وتاجرشدن کمونیسم چینی نهفته است.بطورنمونه،درسال1999،از15کشورعضواتحادیه ی اروپا،12کشوردردست سوسیال دموکرات هاوسه کشوردردست راست میانه بود.اکنون از27کشور عضواتحادیه ی اروپایی،21کشور دراختیارراست تندرو قراردارد.به قدرت رسیدن محافظه کاریی تندرو،بیشترازهرچیزدیگر،واکنش به بحران داغ وخردکننده ی سرمایداری می باشد.فربه ترشدن تندروی وراست گرایی؛درواقع،تلاشی می باشدتوسط بورژوازیی غربی برای کنترول ومدیریت بحران که خودش عامل برآمدن آن می باشد.راست تندروغربی،بیشترازهرپدیده ی دیگری،به نبردعلیه دموکراسی واقعی برخاسته است.بایدهم این سرنوشت رابورژوازی به دموکراسی بارمی کرد؛چراکه دردموکراسی،مردم دستکم می توانندازفربه ترشدن بیش ازاندازه ی سرمایداران ولاغرترشدن مردم مانع شوند.
دراین رابطه،لازم است که کمی بوضع چاقی روزافزون سرمایداران ولاغرترشدن هرچه بشتر مردم درامریکاوجهان نظری انداخته شود.واقعاً.... مردم جهان خشمگین هستند. اگر در گوشهای از جهان در اعتراض به خودکامگی و استبداد و فساد به خیابانها میریزند و دگرگونی میخواهند، در گوشه دیگری از جهانـ میخواهد در شیلی بوده باشد یا در انگلیس و یونان و هندوستان یا در آمریکاـ مردم معترض خواهان حقوق خود هستند و به ساختاری اعتراض دارند که اگرچه ممکن است به قدر نظامهای سیاسی خاورمیانه خودکامه و مستبد و فاسد نباشد، ولی به تعبیری دیگر خودسر هستند و خودسریشان باعث شده است مردم امید و انتظارشان را از نظام انتخابی و دولتمردان انتخابشده از دست بدهند. از همین روست که میکوشند تا کنترل زندگیشان را خود در دست بگیرند. آنچه این روزها در والاستریت و در واقع در ٨۰۰ شهر آمریکا میگذرد، بیان بیرونی این خشم سراسری است. کم نیستند جوانانی که به این نتیجه رسیدهاند که نهفقط رویاهایشان به کابوس تبدیل شده، بلکه از اعتمادشان هم سوءاستفاده شده است. اگرچه سیاستمداران محافظهکار در آمریکا از اینکه آمریکاییها در برابر آمریکاییهای دیگری قرار گرفتهاند اظهار تاسف میکنند و اگرچه میت رمنی- نامزد احتمالی حزب جمهوریخواهان در انتخابات ریاستجمهوری بعدی- مردم آمریکا را از «جنگ طبقاتی» در آمریکا میترساند، ولی اینقدر صداقت ندارد تا به همان مردم بگوید که این «جنگ طبقاتی» حداقل در ۴۰ سال گذشته با شدت و حدت تمام از سوی همان یکدرصدیها که امروز هدف این اعتراضها هستند، دنبال شده است؛ همان یک درصدی که درآمدش از درآمد ۶۰درصد پایینی جمعیت آمریکا بیشتر است؛ همان یکدرصدی که ثروتش از مجموع ثروت ۹۰درصد جمعیت فزونی گرفته است. اگرچه قرار بود تاریخ با پیروزی سرمایهداری بازار آزاد به پایان رسیده باشد، ولی از قرار در همان دورهای که با این ادعاها گوش فلک را کر کرده بودند، اف.بی.آی در گزارشی از «شیوع فساد» در والاستریت شکوه کرده بود که البته چنین گزارشی جدی گرفته نشد. آنچه امروزه شاهدیم- چه در آمریکا و چه در دیگر کشورهای جهان، به واقع عکسالعملی است به آنچه در اقتصاد جهان در این ۴۰ سال گذشته، گذشته است. با وجود وعدههای اقتصاددانان پیرو اقتصاد اتوپیایی نئولیبرالی واقعیت این است که خصوصیسازی گسترده، کنترلزدایی و کاهش شدید هزینههای دولتی- که وجه عمده سنگینیاش بر دوش طبقات فقیر و بازنشستههاست- شیوه غالب اداره اقتصاد جهان در ٣۰سال گذشته بوده است. اگر در جوامعی چون ایران با اشاره به مداخلات غیرهوشمندانه دولتمردان در اقتصاد بتوان این اقتصاد اتوپیایی را از زیر ضرب خارج کرد، چنین ادعایی در مورد اقتصاد آمریکا یا انگلستان که عمده صادرکنندگان همان اقتصاد اتوپیایی به دیگر کشورهای جهان هستند، وجاهت منطقی ندارد. به اقتصاد آمریکا بنگرید:
- ۴۲ درصد ثروت آمریکا در کنترل یکدرصد از ثروتمندان است. در مقابل، ٨۰درصد جمعیت آمریکا مالک تنها ۱٣درصد ثروت در آمریکا هستند. ۱۱هزار نفر از ثروتمندان آمریکایی ثروتشان از ۷۵میلیون آمریکایی دیگر بیشتر است.
- براساس برآورد نشریه فوربس، در طول هشت سال ریاستجمهوری بوش، ثروت ۴۰۰ نفر از غنیترین بخش جمعیت آمریکا، ۷۰۰میلیارد دلار افزایش یافت. ثروت این ۴۰۰ نفر معادل ثروتی است که در اختیار ۱۵۰میلیون آمریکایی دیگر است.
- در ۱۹۵۵، متوسط ثروت ۴۰۰ نفر از غنیترین آمریکاییها ۶/۱۲میلیون دلار بود. امروزه ثروت متوسط ۴۰۰ نفر از غنیترینها در آمریکا ۴۵/٣میلیارد دلار است. به عبارت دیگر، در طول ۵۵ سال متوسط ثروت این ۴۰۰ نفر ۲۷۴ برابر افزایش یافته است. از سوی دیگر، در ۱۹۵۵، ۴۰۰ نفر از غنیترینها، ۲/۵۱درصد از درآمد خود را مالیات میدادند و امروز نرخ مالیات آنها تنها ۲/۱۷درصد است. در ۱۹۵۵ براساس برآوردهای رسمی، ٣٣درصد از درآمدهای دولت فدرال از مالیات شرکتها تامین میشد، ولی امروزه، این میزان به ۴/۷درصد رسیده است. در ۲۰۰۹ شرکت جنرال الکتریک ٣/۱۰میلیارد دلار سود داشت، ولی حتی یک سنت هم مالیات نپرداخت. همین روایت است درباره اکسون موبیل که در ۲۰۰۹، اگرچه ۲/۴۵ میلیارد دلار سود داشته است، ولی هیچگونه مالیاتی به دولت نپرداخته است. از سوی دیگر، میدانیم که ۵۰ میلیون نفر از آمریکاییها هیچگونه بیمه بهداشتی ندارند و ۲/۴۶میلیون آمریکایی هم در ثروتمندترین کشور روی زمین زیر خط فقر زندگی میکنند.
- براساس تازهترین آمارهایی که داریم، ۱۴میلیون آمریکایی بیکارند و ٣۰میلیون هم گرفتار بیکاری پنهان هستند و پنجمیلیون هم که بیش از یک سال بیکاری کشیدهاند، عطای کار را به لقایش بخشیدهاند و در جستوجوی کار نیستند. (6)ااوباماهم باهمه سخن رانی های جذاب خودنتوانست گامی موثری درجهت کاهش بحران اقتصادی واشتغال زایی بردارد.افزون براینکه نتوانست چنان کند،بخاطرانتخابات سال آینده سازش باسرمایداران راهم آغازکرده است.اینکه اوباماموفق می شودیانه ،به گونه ی که تاکنون موفق نبوده است،دراین شکی نیست که حزب دموکرات اودرمقایسه بارقیب جمهوری خاه اش،به سوسیال دموکراسی نزدیک تراست که تقویت چپ گرایی درآن می واندبه کاهش بحران جاری کمک نماید.
بهر صورت،آمارورقم های یادشده نشان میدهندکه تفاوت میان سطح زندگی اقتصادیی طبقه ی بالاوزیرین درامریکا،این بزرگترین دموکراسی جهان تاچه اندازه جانکاه وتکان دهنده می باشد.اگرچه دموکراسی تماس مستقیم باوضعیت زندگی اقتصادی شهروندان نگرفته وتنهابه حق انتخاب آن هاتاکیدمی ورزد،اماشرایطی رادرجامعه ی سیاسی ومدنی می آفریندکه بابهره برداری ازآن،شهروندان می توانندسیاست هاوبرنامه ریزی های ملی رادرجهت کاهش تفاوت سطح زندگی میان طبقات وبالاوزیرین وبالابردن سطح زندگی مردم بویژه لایه های زیرین جامعه دیگرگون نمایند.طوریکه گفته آمد،این امکان تنهادردموکراسی برای مردم درمیان است تادرلیبرال دموکراسی.وازروزیکه لیبرال دموکراسی درجای دموکراسی تکیه زده است،این امکان هم ازدست مردم بویژه قشرزیرین جامعه ربوده شده است.خیزش ستم دیدگان در17سیپتامبر-26میزان درنیویارک وبه محاصردرآوردن "وال استریت"مرکزسرمایداریی جهان،وپیش کش کردن این شعارکه ما99درصدمردم هستیم،بزرگترین تکان رادرامریکا/بزرگترین کشورسرماداریی جهان بوجودآورد.
دیری نگذشته بودکه شعارما99درصدهستیم، سراسرجهان بویژه کشورهای سرمایداری رافراگرفت وروزشنبه15اکتوبر2011-23میزان1390خورشیدی،بخشی بزرگی ازهمان99درصدبااین شعارکه ماهم همان99درصدهستیم،بازارهای مالی راازاروپاتاژاپن محاصره کردندوبه یک درصدکه سیاست مداران وسرمایداران می باشند،هشداردادندکه مابه میدان آمده ایم وبه شمااجازه نمی دهیم که به گونه ی ترسناک طبقاتی- کنونی، سامان زندگی ماراحسب دلبخواه خودبچرخانید!دراین خیزش مردمی ،این شعار که ما99درصدوشماتنهایک درصدهستید،بسیاردارای اهمت می باشد.تاریخ خیزش هاوانقلاب هانشان میدهدکه چه شعاری رامطرح ووردزبان کردندومی کنندوبه خوردمردم میدهند.بهراندازه که شعارهابامعناوتوان بازتاب آرزوهای مردمی راداشته باشند،به همان اندازه به مردمی بودن خیزش هایاانقلاب هاکمک می کنند.درصورت شکست انقلاب یاانقلاب هاهم،شعارهامی مانند.انقلاب فرانسه ،شعارآزادی،برابری وبرادری رامطرح کردوا نقلاب روسیه شعارزمین ازدهقانان،کارخانه هاازکارگران وحکومت شوراها،انقلاب چین نیزشعارهای مشابه باانقلاب روسیه وانقلاب ایران شعارانقلاب،آزادی وجمهوری رابه خوردمردم داد.طوریکه تجربه نشان داد،ازشکم انقلاب فرانسه خونریزیی ژاکوبن هاودیکتانوریی نظامی ناپلئون،ازشکم انقلاب روسیه دیکتاتوریی ترسناک استالین، وانقلاب هایی چین وایران هم استبدادمائوئیزم وآخوندیزم رابوجودآورد.ازاین رو،برای کسانیکه دموکراسی وآزادی می خواهند،انقلاب هادرجهت خلاف آرمان های آن هاطی طریق کرده اند.به سخن دیگر،سرمایداری وکمونیسم ودیگرخیزش های ملهم ازآن هاهردوخواست طبیعی نوع بشر،یعنی آزادی وعدالت رانتوانستندبرآورده نمایند.بنابراین،مشکل است که ازطریق انقلاب به عدالت وآزادی رسید.پس آیا این پرسش بی پاسخ می ماندکه چگونه می توان به شکل دهی نظامی دست یافت که آزادی وعدالت راتحقق بخشد؟
ازآنجاکه نولیبرالیسم یالیبرال دموکراسی به همان جارسیده است که امریکاودیگرجامعه های طبقاتی- غربی رسیده اند،وکمونیسم هم به استالینیسم وبه گفته ی میلوان جیلاس به طبقه ی جدیدحزبی انجامید؛ودرهردونمونه،آزادی وعدالت قربانی شدند.بحران سرمایداری که ازسال2007تاکنون حالت مهارناپذیربه خودگرفته وکشورهای یونان،پرتغال،ایرلندجنوبی وتاندازه ی اسپانیاوایتالیارانیزدربرگرفته وسبب شده است تاچشم به انتظارکمک اتحادیه ی اروپایی بدوزند،دوپی آمدرابدنبال داشت:نخست،آگاهان وروشنفکران ازجمله چپ هارا دوباره رامتوجه نوشته های کارل مارکس درنقدسرمایداری کرد.دوم،احتمال بازگشت چپ رادرسطح جهان برجسته ساخت.اکنون که گرایش به مطالعه ی نوشته های مارکس بویژه نقداوازسرمایداری قوت گرفته وچپ هامی خواهندیک کمونیسم اصلاح شده وبریده ازکمونیسم استالین زده ی روسی وکمونیسم سوداگرچینی رابالابکشند.پرسش بنیادی این است چگونه چپ هامی تواننددراین امرموفق شوند؟روشن است که مبارزه ی دموکراتیک بهترین گزینه می باشد.درکانادا،حزب دموکرات نوکه ازاندیشه های سوسیالیسم دموکراتیک پیروی می کند،درانتخابات ماه مه2011شمارکرسی های پارلمانی خودرااز36به103بالابردکه موفقیت چشم گیری به شمارمی آید؛وازاین توان خودمی تواندحزب محافظه کارحاکم رادرجهت توجه به حقوق توده هایی99درصدی زیرفشارقراردهد.ودرکشورهای شمال اروپا،مانند،سویدن،دنمارک،ناروی،سویس وآیسلند،ازاینکه محافظه کاری پایه های دولت رفاه رانلرزانیده است،تفاوت بیش ازاندازه ی داراونادار،بسیاردردسرآفرین نشده است.به سخن دیگر،کمونیسم وسوسیالیسم غربی می توانندبه آینده راه بهترازنولیبرالیسم سرمایه سالاربازکنند.بااین همه،پرسمانیکه حیاتی می باشد؛این است که درکشورهای اسلامی،سوسیالیسم و کمونیسم برچسپ الحادوبی خدای خورده ونهضت اسلامی درتمام شاخه های سنت گرا،بنیادگرا،اصول گراونوگرا،به گذشته چسپیده اندتابرای آینده معجزه بیافریند؛وبسیاری احزاب کمونیست آسیایی آماده نیستندمانندهمتایان اروپایی خوددستکم مشکل خودرابادین یادین داران حل نمایند.پس دراین آشفته بازارایدئولوژیک - دینی،چگونه چپ که خودرابدیل بحران یاجانشین برحق سرمایداری میداند،می تواندپاپیش گذاشته بدیل لیبرال دموکراسی شود؟
دراین زمینه،رمی لوفور،استاددانشگاه لیل فرانسه ازناتوانی چپ دربهره برداری ازناتوانی های راست سخن می گوید:رادیکال یا رفرمیست، چپ بطور کلی نتوانست ازبحران مالی و لیبرالیسم اقتصادی ای که به وضوح زیر سوال قرار می گرفت، استفاده کند. در انتخابات اروپائی ۲۰۰۹ سوسیال دمکراسی متحمل شکستی تاریخی شد آنهم در حالی که تفکر سرمایه داری مالی از لحاظ ایدئولوژیک ظاهرا تضعیف شده بود. در آنسوی اقیانوس اطلس، نسیم راستگرایانه ای بر انتخابات میان دوره ای وزیده و حزب آقای اوباما اکثریت را در پارلمان از دست داده است.
این پس روی چپ نسبت به سالهای ۱۹۹۰، به نظریه راستگراشدن جوامع غربی اعتبار بخشیده که در میان برخی محافل سیاسی- روشنفکری گل کرده و آنها وسیعا برای ترویج آن بسیج شده اند. انتخاب نیکلا سارکوزی در سال ۲۰۰۷ از نطر آنان مشروعیت فرهنگی دارد. مگر نه آنکه رئیس جمهور تازه انتخاب شده با نقل قول این جمله از آنتونیو گرامشی بخود تبریک می گوید که پیروزی در یک پیکار فرهنگی، شرط اولیه برنده شدن در هرانتخابات است.
بر اساس این نظریه گویا افکار چپ، دیگر با تحولات جوامع معاصر که داغ فرد گرائی مصرفی و لذت پرستی در حوزه خصوصی را بر چهره دارند، همخوان نیست، « جهت گیری تاریخ» به نوعی این افکار را بی اعتبار کرده و آنها را کهنه گرا وقدیمی جلوه می دهد. در یک کلام فضای حاکم فضای راست است.
کتاب «هیولای مطیع» نوشته رافائل سیمون که وسیعا در ایتالیا و فرانسه مورد توجه قرار گرفته اخیرا این نظریه را نظم بخشیده است.
به عقیده این زبان شناس و فیلسوف ایتالیائی تضعیف شدید چپ که بنظر وی ناگزیر است در ارتباط مستقیم با فرهنگ مدرنیته قرار دارد که وی آنرا «هیولای مطیع» نام گذاری میکند. این سیستم اقتصادی–ایدئولوژیکی یکپارچه، به نوعی گرایش راست متمایل است که حول تکیه بر رسانه ها، مصرف و فردگرائی متمرکز شده و گویا می تواند عمیقا پروژه چپ را نابود سازد.
نوشتار این روشنفکر که خود را متعلق به جبهه ترقی اجتماعی می داند، منعکس کننده بدبینی و ناامیدی عمیق اوست. اگر چه کتاب به « کسانی که هنوز امید و ایمان دارند» هدیه شده ولی نشانی از امیدواری خود نویسنده در آن به چشم نمی خورد. نظریه او سوالاتی اساسی را مطرح می کند: تسلط ایدئولوژیک لیبرالیسم اقتصادی در جامعه بر پایه فرهنگی بنا شده وتکیه بر تحولات عمیق اجتماعی دارد که بدون شک چپ به اندازه کافی به آنها نپرداخته ویا به آنها مشروعیت بخشیده است. ولی خود این نظریه نیز فرو کاهنده طرح مسئله است: آیا قدرتمندی «راست جدید» قبل از هر چیز به علت ضعف چپ نیست؟
تسلط لیبرالیسم بنظر سیمون فقط بر اقتصاد تکیه نداشته بلکه ریشه در پویائی عمیق فرهنگی نیز دارد. مصرف، خوش گذرانی، جوان ماندن، احکام آسمانی دائمی ای هستند که از جمله بدلیل تکرار مداوم شان بواسطه تکنولوژی اینترنت، ابعادی هژمونیک می یابند. قدرت سرمایه داری در توانائی اش در شکل دادن به زندگی فردی و ایجاد مدام وابستگی ها و نیازهای جدید نهفته است. از اینرو بر فرهنگ خودشیفتگی تکیه می کند: بنظر سیمون « خود خواهی، به مفهوم تمرکز بر روی خویش، سودائی است که بیش از دیگر هوسها توسط مدرنیته القاء و تحریک می شود». جامعه مصرفی کلا موجب کاهش شور سیاسی و بی تحرکی در طبقه کارگر می شود که دیگر خواهان هویت خویش نبوده و فقط در جستجوی آنست که شبیه بورژوازی ای شود که آرزوی رسیدن به آنرا در سر می پروراند.
میل باطنی به مصرف منجر به یک « تمرکز بیش از حد بر زمان حال می شود»، در نتیجه ادراک از آینده تهی شده، گفتمان مبتنی بر « پیشرفت » بی ارزش می شود. تحت تاثیر رسانه ای شدن بی حد جامعه، توانائی تشخیص واقعی از مجازی کاهش می یابد-همه چیز نمایش می شود - و عقلانیت ایدئولوژیک چپ دیگر قابل فهم نیست. .
بدین شکل گویا این تحولات فرهنگی هر گونه پروژه تغییر جامعه را منتفی می کنند و زمین دهان باز کرده وچپ را می بلعد. بی شک نویسنده کتاب بدرستی ضعف های شاخه رفرمیست چپ را خاطر نشان می سازد: ورشکستگی اخلاقی رهبران، سرگردانی فکری احزاب، افول اندیشه سیاسی. . . . چپ رفرمیست در واقع با رها کردن مبارزه کارگری قبر خود را کنده است. طبقه کارگر را تا مرز مهو کردنش در خفا نگه می دارد آنهم به این بهانه که گویا « غیر قابل ارتباط گیری » بوده و بنابراین قابل دفاع نیست. این اصول ورفتار به تدریج هرچه « عمومی تر و گنگ تر شده و زمینه را برای هرگونه مصالحه و سازش آماده می کند». با بررسی روند تحول چپ در ایتالیا، سیمون آنرا شرابی می داند که به تدریج کم رنگ تر و کم رنگ تر شده و الکل اش را سال به سال از دست می دهد تا به معجونی« بی بو و بی خاصیت » بدل شود.
ولی گویا اصل قضیه جای دیگریست. افول چپ همچنین « یک دلیل دیگر دارد که دارای اهمیت تاریخی بزرگتری است که به این سادگی ها نمیشود با آن مبارزه کرد». « در عصر مدرنیته جهانی شده و مصرف گرا، نظرات چپ – آنها ئی که آنرا واقعا از راست متمایز می کنند – دیگر با زمانه سازگار نیستند». در مقابل تمایل همه گیر به « خوش گذرانی» و فرهنگ فوریت گرائی که با نوعی « فرهنگ زدائی» سیاسی تقویت می شود، چپ با بکار گیری اصولی « بر پایه از خود گذشتگی»، نمی تواند مبارزه کند. به عبارتی این Zietgeist یا روح زمانه است که چپ را شکست می دهد. بدین ترتیب گفتمان چپ، سر گشته و راه گم کرده، بی اثر گشته و به علت عدم همخوانی با امیال و هوس های فردی دیگر کارائی ندارد.
و « راست جدید» بنظر می رسد که بیش از پیش با مدرنیته هماهنگ می شود. پیروزی های انتخاباتی اش نه به دلیل محتوی برنامه سیاسی بلکه بیشتر به سبب قابلیت در تحمیل یک عمل گرائی، منطبق با گرایش های مسلط زمان است. جریان راست که همواره، پارسائی و پرهیز کاری را ترویج میکرد(ارزشهای اخلاقی با مفهوم ضمنی از خود گذشتگی)، دیگر ازمصرف گرائی و گاه شکل افراطی و متظاهرانه آن طرفداری میکند. با تکیه به رسانه ها، تفکر راست خود را چون « ذهنیتی مستقر و عادی شده، ایدئولوژی ای در اعتزاز، مجموعه ای ازعادات و شیوه ها یا رفتار که حضورش را می توان همه جا در خیابانها، تلویزیون ویا در رسانه ها مشاهده کرد» می نمایاند. « راست جدید» بیشتر یک گرایش فرهنگی است تا یک نیروی سیاسی مشخص. سرمایه داری هیولا شده، ستایشگر موفقیت شخصی است و فعالیتهای روشنفکری را تحقیر می نماید. این سرمایه داری، که در ظاهر بیشتر نزدیک به منافع فوری انسان معاصر است، در مسیر تاریخ بوده و چپ را به پستوی کهنه گرائی عبوس ومنسوخ اش هل می دهد.
خواننده کتاب « هیولای مطیع» غرق در شک وتردید می شود. همه چیز در عین حال درست ونادرست جلوه می کند. سیمون با تیز هوشی بسیار، «روح زمانه» وتوان آن در تخریب و خفه کردن چپ را نشان می دهد ولی تحلیلی سر هم بندی شده از نیروی واقعی چپ ارائه می دهد. اما منظور واقعی او چیست؟ انتقاد دوپهلوی او از مدرنیته همانقدر از ته مانده های غیر دمکراتیک و حتی ارتجاعی کسانی چون توکویل به عاریت گرفته شده که از نقد هنرمندانه گی دبور یا ژان بوردیار(انتقاد از« جامعه نمایشی» و خود دگربینی). سیمون رها کردن طبقه کارگر توسط چپ را افشا میکند ودر عین حال کاملا منکر مبارزه طبقاتی و به روز شدن مارکسیسم است. او هرگز واقعا مختصات چپ امروز که خود نیز طالب آنست را ترسیم نمی کند: آیا این چپ باید مطیع مد روز شود، با آن مبارزه کند و یا اصلا از چپ بودن استعفا دهد؟
آموزش چشم پوشی از مبارزه
تحلیل او به یک نوع بدبینی «افول گرایانه» افراطی منتهی می شود. وی در مورد اشکال نوین استقامت و مبارزه، باز نگری های اندیشمندانه چپ یا ارزشهای « پسا – ماتریالیستی » در مورد اکولوژی سکوت می کند. «هیولای مطیع» بیشتر منطبق با شرایط زندگی سیاسی و«برلوسکنی شده» ایتالیا است که نویسنده کمی با شتاب آنرا به مجموعه دمکراسی های غربی تعمیم می دهد. هرچند فلسفه « بلنگ- بلنگ» (ثروت پرستی نمایشی) سارکوزی کاملا در فضائی که او ترسیم میکند جای دارد، ولی آیا همین سارکوزی مخالف ۳۵ ساعت کار هفتگی، ستایش « از خود گذشتگی» و « ارزش کار» را به یکی از شعارهای انتخاباتیش تبدیل نکرد؟
در فرانسه نظریه راست شدن سیستمهای ارزشی نیاز به تحلیلی مو شکافانه تر دارد. آنچه فرانسوی ها در حوزه اقتصاد می پسندند، با ملاک نظرخواهی های سال ۲۰۰۷ در هر مورد ترکیبی از لیبرالیسم و ضد لیبرالیسم است. برخی از پیشنهادات راست طرفداران هر چه بیشتری می یابد: محدود کردن حق اعتصاب در شرکتهای حمل ونقل یا تاثیر معکوس حقوق حد اقل بیکاران(RMI) بر علاقمندی به جستجوی کار. علاقه به ارزشهای فردگرایانه ای که رقابت را تشویق می کنند در بین قشرهای مردمی افزایش یافته است. بدین ترتیب ۶۱ درصد کارگران و ۶۸ درصد کارمندان «کاملا» یا« تا حدودی » موافقند که «باید آزادی بیشتری به شرکتها داده شود».
با وجود این، نظردهندگان کاملا طرفدار مداخله دولت در امور اقتصادی، حفاظت از بازار کار، بازتقسیم ثروت هستند (۵۷ درصد از نظر دهندگان در سال ۲۰۰۷ موافق این تفکر هستند که می بایست« از ثروتمندان گرفت و به نیازمندان داد»). ارزشهای برابری، و همبستگی با قدرت تمام در جامعه ریشه دارد و ارزیابی اینکه روند « نابودی همبستگی » در جامعه جاافتاده است، افراطی بنظر می رسد. اگر بخشی از اقشار مردمی بسوی راست روی آورده اند بیشتر بخاطر آنست که راست با زیرکی توانسته خواستهای آنها را بسمت ارزشهای امنیت گرا و نظم طلب سوق دهد. « نا امنی اقتصادی افسار گسیخته منتج از سرمایه داری جدید، بخشی از پرولتاریا و طبقات میانی را به سوی جستجوی امنیت در فضای اخلاقی ای سوق می دهد که به ذات چندان تغییر نمی کند و برای آنها آشناست و با رفتارهای سنتی شان هماهنگی دارد (۳). »
نا امیدی سیمون آنجا بیشتر اعتراض برانگیز می شود که او در صفحات آخر کتابش تفکر اصولگرایانه انسان خود خواه ودر نتیجه « طبیعتا راست گرا» را تشریح می کند، و ما را به یاد تئوری مردم شناسی سوداگرایانه لیبرالیسم می اندازد که خود نویسنده اثرات آنرا از سوی دیگر افشا می کند
با این وجود چگونه می توان به این امر معترض نبود که چپ مسئله فرهنگی را در قلب برنامه کاری اش قرار نداده و توانائی « ارائه نگرش به جهان » را، آنچنان که سیمون می گوید، از دست داده است ؟
مدرنیته لیبرال عمیقا پیش فرض های فرهنگی واخلاقی چپ را متزلزل کرد. تمامی تشکل های اجتماعی حتی پرتوان ترینشان لزوما دارای « ذهنیتی» ای هستند که برای کارکرد نظم حاکم ضروری است، ذهنیتی که حجابی است بر توافق ذهنی و مشروعیتی که نظم حاکم بدان نیازمند است. در نتیجه گسترش سرمایه داری بدون تحول ذهنی انسانها امکان پذیر نیست. لیبرالیسم یک پروژه فرهنگی و مردم شناسانه است که نه تنها در پی تحول شکل حکومت بلکه در پی تحول حکومت شوندگان نیز هست.
راستگرا شدنی که سیمون از آن صحبت می کند زائیده تحولات جامعه شناختی است که او بخود زحمت تحلیلش را نمی دهد و بدینسان آنرا تقدیری ناگریز می شمارد: افول تعلقات ذهنی طبقاتی، غیر فعال شدن سیاسی اقشار مردمی که در ارتباط با ضعف تشکیلاتی احزاب چپ است، پراکنده و منفرد شدن افراد در جامعه، روندهای گوناگون نزول طبقات اجتماعی، پیرشدن جامعه، حاشیه نشینی در شهرها. . . تمام این تحولات اثرات سیاسی یکجانبه ای ندارند، ولی امروز بیشتر برای چپ نامساعدند، در حالیکه در همان حال رشد سطح آموزشی می تواند برای چپ مفید باشد.
از طرف دیگر ارزشهای مصرف گرا و لیبرالی رونق می یابند و از جمله به این دلیل که چپ در مقابل آنها فقط یک خلا فرهنگی و ایدئولوژیک باقی گذاشته است. چپ تضعیف شده و بی اعتماد به نفس در مورد هویتش، مورد حمله انتقادات راستی قرار می گیرد که بی عقده عمل کرده و در جستجوی تفرقه انداختن بین حقوق بگیران و تحریک گروهی علیه گروه دیگراست. در حقیقت گفتمان « راستگرا شدن» جامعه مدلی ساده شده از واقعیت های سیاسی و اجتماعی ارائه می دهد. بخصوص که تشکلات چپ را از مسئولیتهای ایدئولوژکی شان در تضعیف فرهنگ پیشرو معاف می کند. و جریان میانه رو شدن سیاسی آن ها را به بهانه هماهنگ شدن با «افکار عمومی» توجیه می کنند. این نظریه تقدیر گرا واز لحاظ سیاسی جهت دار می تواند به نوعی منجر به خلع سلاح روشنفکری چپ شود.
حال آنکه از لحاظ تاریخی چپ بر پایه پویائی سیاسی کردن جامعه، تزریق فرهنگ سیاسی در آن و کوششی سرسختانه و پیگیر برای توضیح واضحاتی که «طبیعی» انگاشته می شوند یعنی نابرابری های اجتماعی، شکل گرفته است. شکست وقتی به راحتی پذیرفته می شود که از آغاز مبارزه و نبرد را کنار گذاشته باشیم.(7)دراین شک وتردیدی نیست که چپ مبارزه راکنارنگذاشته است،اماواقعیت این است چپ به همان اندازه که نولیبرالیسم ازفن آوری تبلیغاتی بهره برداری واصل مصرف زدگی رادرمیان تمام قشرهای جامعه ازجمله کارگران گسترش میدهد،به همان اندازه لازم است که چپ هم افزون بربهره برداری ازرسانه های مدرن،به مدرنیزه کردن خودواندیشه های خودبویژه نزاع کشمکش بنیادی خودبامذه تاآن راازچنگال سرمایداری غربی وفئودالیسم وقبیله گرایی شرقی بیرون نماید،نیازمبرم دارد.درغیرآن،چپ بیشترمنزوی شده میدان نبردرابه سودهرچه بیشترراست تندرومی بازد.
دراین راستا،کمونیسم درغرب اروپاگام های سودمندی برداشته است که برای کمونیست های فعال درجامعه های اسلامی هم مفیدبه نظرمی رسد.
بطورنمونه،...کمونیسم اروپایی مصطلح تجلی گرایش نوعی آن جوامع قطبی شده درکشورهای کاتولیک اروپایی،چون ایتالیا،فرانسه واسپانیااست.این پدیده ی جدیدی است،اماکاملاًواضح است که مساوی باکمونیسم منهای دیکتاتوری وبه علاوه دموکراسی است.این گشایش راهی ازچپ افراطی که درون سدهای جزمیت محصورشده بود،به سوی مرکزاست.تحت فشارواقعیت،کمونیسم موضع جزم خودراتعدیل نمودوضرورت اندیشه های ماهیتاًآرمان گرایانه ی چون آزادی وتکثرگرای راپذیرفت.این تحول به کمونیسم اروپایی معنای روشنی ازمصالحه داد.تفاوت بین کمونیسم اروپایی و"مصالحه تاریخی"این است که درمورداول مابایک کمونیسم تعدیل ویااصلاح شده روبروهستیم،ودرمورددوم باکمونیسم ومسیحیت به عنوان دونیروی برابر.راه میانه درکشورهای غالباًپروتستان- یعنی غیرکاتولیک- خودرادرقالب نفوذفزاینده احزاب مرکزگرادرزندگی سیاسی آن ملت هامتجلی کرد.این کشورهاحکومت صرفاًمسیحی وصرفاًکمونیست رامردودمی شمارند؛وگرایش جاویدانه ی نسبت به راه حل های میانه روانه نشان داده اند.این گرایش بویژه دردرخواست فزاینده نسبت به سوسیال دموکراسی مشهوداست.کشورهای پروتستان درسوسیال دموکراسی راه حلی رایافته اندکه به طورسنتی کشورهای کاتولیک خواهان یافتن آن در"مصالحه تاریخی"خودهستند.سوسیال دموکراسی که دراروپابه معنای مصالحه بین لیبرالیسم ومداخله اجتماعی است،وبین سنت مسیحیت اروپایی ومارکسیسم است،دردوران پس ازجنگ درحال گسترش درسراسردنیااست.(8)واکنون بخاطرخودسری هایی تندروانه ی لیبرال دموکراسی که کاملاًبه پلوتوکراسی/حکومت سرمایداران مبدل شده است،به حیث یک بدیل کارآمدخودرانشان میدهد.
آنچه گفته آمد،به چپ غربی یااروپایی ومصالحه ونوپذیریی آن مربوط می شود.امادرکشورهای اسلامی،ایجادچنان مصالحه ی بدودلیل بسیارمشکل به نظرمی رسد:نخست،بیشترگرایشات دینی درجهان اسلام،اسلام راراه حل همه مشکلات زندگی می پندارند.دوم،چپ هاوسکولارهایی چپ گراوراست گرای مسلمان، آن گونه تجربه ی راکه چپ وسکولارمسیحی- غربی کمایی کرده است؛تاکنون بدست آورده نتوانسته است که نمونه ی بارزاین ناموفقیت رامی توان دردین ستیزیی بسیاری گرایش های چپ وسکولارکشورهای اسلامی مشاهده کردازاین که رژیم های برسراقتدارمسلمان،بجای کسب مشروعیت ازمردم؛هنوزهم دنبال مشروعیت گیری ازدین می باشند،گرایش های معترض چپ وسکولاربجای حمله برحکومت های فاسد،دیدگاه مخالف دین ازخودتبارزمیدهند.ازاین رو،می توان گفت که دربزنگاه لیبرال دموکراسی وسوسیالیسم دموکراتیک درغرب،راه حل مشکل جامعه ی اسلامی درترکیبی ازتجربه ی بومی وغربی نهفته است.
دررابطه باتجربه ی بومی،دیدیم که سوسیالیسم عربی ناصردرمصر،بعثی هادرعراق وسوریه،کمونیسم روسی- عربی دریمن جنوبی ،سوسیالیسم اسلامی ذوالفقارعلی بوتودرپاکستان، وکمونیسم روسی- افغانی کمونیست هادرافغانستان،نتوانستنددرجهت حل مشکلات اجتماعی- اقتصادی وفرهنگی مسلمان هاتوفیقی بدست آورند.قابل یادآوری می باشدکه تجربه های نامبرده همگی پسوندوپیشوندچپی داشتند.حال که ناکارآمدیی گرایش های چپی مسلمان رایادآورشدیم،خالی ازفایده نخواهداگرسخنی درباره ی مذهبی های بنیادگراهم گفته شود.شریعت مداران وهابی درعربستان خودشان بالای انبارهای دلارهایی نفتی خوابیدندومی خورندوازشریعت تنهادرقطع دست دزدان نان بهره برداری می کنند.شریعت مداران افغانستان هم که عده ی شان ازتجارت نام نهادجهادی سرمایداروعده ی دیگرشان زیراداره ی اطلاعات ارتش پاکستان دست به تباه کاری وگسترش اعمال خودکشانه می زنند.ازاینکه شریعت مداران طالبی خاستگاه قبیلگی دارند،گوارااست که باچپ قبیلگی ی همزبان خودهم تبانی داشته باشد؛ وحضورپررنگ دیروزوامروزافسران خلقی درنظم جنگی طالبان زیرهدایت ارتش پاکستان؛دلیل عمده ی همکاریی وهمسازیی چپ وراست کمونیستی- قبیلگی- مذهبی دردوطرف مرزهای مشترک افغانستان وپاکستان می باشد.حکومت بنیادگرایان آخوندیی ایران راهم دیدیم که غیرازتحمیل استبدادمذهبی- فقهی،موفق به حل مشکلات جامعه نشد.افزون براینکه نشد،به حجم مشکلات آن کشورافزوده،ملیون هاانسان رابه زیرخط فقررانده ومانندحزب کمونیست شوروی،ملاهارابه حیث یک طبقه ی مفتخواربیکاربالاکشیده است؛ واگردرآمدنفتی ایران درمیان نباشد،این رژیم ضدمردمی ومشکل سازوبحران زا،مدت هاپیش فروپاشیده بود.
خوشبختانه،تنهابنیادگرایان نیستندکه برای مسلمان هاتجربه ی ناکام رارقم زدند،تجربه ی نوگرایان دینی رادرترکیه ومالیزی نیزپیش روداریم که ازهرنگاه آموزنده می باشد.درمالیزی تجربه شدکه دین می تواندبامدرنیته کنارآمده یک کشورمدرن مسلمان بیافریند،ودرترکیه نیز،نواندیشی دینی ثابت کردکه دین می تواندباسکولاریسم انسانی- دموکراتیک کنارآمده گام های بلندی به سوی ایجادیک جامعه ی دموکراتیک اسلامی معطوف به عدالت بردارد.باتاکیدبایدگفت که تنها باکاربردی کردن جنبه های جوهریی دین، مانند:عدالت،شورا،برادریی دینی،امانت شمردن سرمایه ی ملی،اخلاق یاسرزنش مال اندوزیی افراطی و...که قرن هااست توسط مستبدین مدعی دین داری وعالمان درباری شان تعطیل شده اند،می توان به یک سوسیالیسم دیگرپذیردینی- انسانی دست یافت.اگرعالمان دینی درکشورهای مسلمان، ازخدمت گاری به حکومت های ظالم دست دارندومانندکشیش ها/روحانیون مسیحی درامریکای لاتین که باالهیات رهایی بخش به مبارزه علیه استبدادبومی واستعماربیرونی دست زندواستبدادواستعماررابه نفع یک سوسیالیسم دموکراتیک مصادره کردند،بپردازند؛بدون شک، می تواننددراین عرصه مصدرخدمت والای شوند.اگراین کاررانکنندکه ممکن نکنند،نواندیشی دینی این مسئولیت رابه گونه ی که درترکیه ومالیزی انجام داده است،دردیگرسرزمین های اسلامی به پیش خواهدبرد.
پانویس ها:
1- اسلام بین دودیدگاه شرق وغرب
نویسنده:علی عزت بگویچ،ترجمه:سیدحسین سیف زاده چاپ اول:1374ص ص292-293
2- همان ص296
3- همان ص ص319-320
4- همان ص ص321-322
5- اقتصادقمارخانه ی بشریت رابخاک سیاه نشانده!سخن رانی اسکارلافونتن درکنگره ی حزب چپ،برگرفته از:لینکس لتر- گزینش وترجمه:رضانافعی
Aayande.wordpress.com/2011/02/…
6- قطارتاریخ در"وال استریت"،نویسنده:احمدسیف،سایت ایران گلوبل15-10-2011
Iranglobal.info/1-g.php?mid=70816
7- روایت نوین ازتقدیرگرایی تاریخی
آیاتاریخ به راست می چرخد؟نوشته ی رمی لوفور،استاددانشگاه لیل درفرانسه- لومونددیپلماتیک
Political-articles.com/articles/2011/a00785.htm
8- دودیدگاه،ص ص322-323
0 comments:
Post a Comment