بخش نخست
ابراهیم ورسجی
15-6-1390
این نوشته دردوبخش تنظیم شده است:بخش نخست،به بررسی هرچندکوتاه انقلاب بورژوازی/سرمایداریی- صنعتی درغرب که اقتصاد بازارآزادکنونی دستاورد آن است،می پردازد.وبخش دوم،نتایج فاجعه باری راکه پیاده کردن اقتصادبازارآزاد درکشورهای که انقلاب بورژوازی راپشت نگذاشته ودرشرایط فئودالی/بزرگ مالکی یانیمه فئودالی وازهمه پس مانده تروقبیلگی ترمانندِافغانستان به سرمی برند؛ بارکرده است،به بررسی می گیرد.
برهمه آگاهان وکارشناسان اموراقتصادی،اجتماعی،سیاسی،اداری وفرهنگی جامعه های مدرن غربی یاکسانیکه دستکم آگاهی دست دوم ازسیرانکشاف وتوسعه ی اقتصاد،فرهنگ،سیاست وجامعه های غربی دارند،تااندازه ی روشن است که جامعه های غربی بویژه اروپای غربی،زمانی بیشترازپنج سده رادربرگرفت تابه وضعیت پیشرفته ی کنونی دست یافتند.پیشرفتی که مطالعه وبررسی آن،نگاهی به جامعه ی سنتی- فئودالی/بزرگ مالکی پیشامدرن وحرکت ازآن بهه سویی جامعه ی مدرن صنعتی بااقتصادبازکنونی راایجاب می کند.
درجامعه ی پیشامدرن وزراعتی- اروپایی، کلیساومذهبِ وابسته به آن،فئودالان/بزرگ مالکان وپادشاه بازی گران صحنه بودند.البته باین تفاوت که،پادشاه دربرابرپاپ ودستگاه کلیسایی اوکه فئودال ها/بزرگ مالکان به حیث شاخه ی مالی ونظامی آن نقش بازی می کردند،ازقدرت کمتری برخورداربود.درچنان شرایطی که پاپ وفئودال نیرومندوپادشاه ناتوان ترمی نمود،بانیرومندشدن طبقه ی سرمایدارخرده پای شهری که آهسته آهسته به طبقه ی بورژوازی/سرمایداری- صنعتی مبدل می شد،وبرآمدن دانشگاه درسرزمین هایی انگلیستان،فرانسه،آلمان وایتالیا،قشرروشنفکروفرهنگی که ازقشر مذهبی- کلیسایی وتکفیرگری های طبقه ی نادان روحانی وخوش خدمتی فئودال هابه آن هابه ستوه آمده بود،قدعلم کرد.برآمدن قشرروشنفکر،بارهاشدن ادبیات بویژه شعرازدربارهاورفتن آن بدرون توده هاهمراه وهمزمان بود.
باتوجه به آنچه که گفته آمد،برآمدن بورژوازیی خرده پاوفربه شدن آن که سروکله نشان دادن فن آوری ورواج صنعت نو،روزتاروزبه فربه ترشدن آن می افزود.قشرروشنفکرهم که برآمدن دانشگاه،فرهنگ وادبیات نو و فربه ترشدن بیشترسرمایداری به نیرومندیی آن می افزود،به گستره ی تبلیغات علیه کلیساودستگاه جهنمی بررسی عقایداوفزونی بخشید.درچنان شرایطی بودکه،بورژوازی بافراخ شدن گستره ی بازاروکالایی صنعتی خودبه نیروی کاربیشتروبازارفروش وموادخام ارزان قیمت نیازپیداکرد.نیازی که دربخش درونی به کشانیدن زنان به گونه ی نیروی کارودربخش بیرونی به فتوحات واستعماردربیرون اروپا،دست زد.
دررابطه بابخش نخست،واضح است که باسرازیرشدن دهقانان ازروستاهابه شهرهایی روبازدهام جدیداروپایی که کارخانه،صنعت وتکنالوژی این پدیده های عصرنوکه پیشگام آن بورژوازی بود،پایه های نظام اقتصادیی فئودالیسم/بزرگ مالکی رالرزان ترکرد .زمانیکه درادامه ی پیداکرد ن نیروی کار،بورژوازی،نخست، دهقانان ودوم،زنان رابه حیث نیروی تازه نفس کارگری واردبازارکارکرد؛درواقع،ضربه ی کمرشکن وخردکننده ی رابرپیکرفئودالیسم فرودآورد.ازپیش روشن بودکه زیان برداشتن فئودالیسم به حیث تکیه گاه نیرومندمذهب وکلیسا،بورژوازی،پادشاه وروشنفکر،این پدیده های شهری رادربرابربازمانده ی توان کلیساوبزرگ مالکی تقویت،وفرهنگ وکالای صنعتی- شهری رابرفرهنگ واقتصادمذهبی- فئودالی، مسلط وبه جهان کهنه واقتصادکشاورزیی آن خط بطلان وجهان نورابااقتصادصنعتی وفرهنگی شهری مدرن می آغازد.
درجهان سنتی- قرون وسطایی،مذهب وفئودالیسم/بزرگ مالکی فرمان می راند.زمانیکه این جهان فروریخت وجهان نوآغازگردید،ایدئولوژی درجای مذهب واقتصادصنعتی درجای اقتصادکشاورزی- زراعتی نشست.هم زمان بااین دیگرگونی ژرف که ازورودعصرنووپایان عصرکهنه خبرمیداد،دورخ دادبزرگ دیگری خودرابه نمایش گذاشت:نخست،دولت- ملت مدرن/نودرروشنایی اندیشه های سیاسی ماکیاولی وهابزکه درهردو،خط جدایی میان کلیساودولت ترسیم شده بودودردومی دولت درجای خدادراین جهان می نشست،کشیده شد.دوم،اروپایی هاکه باقتصادفئودالی پایان وبه اقتصادصنعتی دست رسی پیداکرده بودند، درجهت پیداکردن بازارفروش کالا،موادخام ونیروی کارارزان قیمت دست به جهان گشایی زدند.یعنی واردبخش دوم برنامه که برآمدن استعماربود،شدند.درهمین راستا،نخست،به بهانه ی کشف ثروت افسانه ی هند،بامریکا/جهان نودست یافتند.زمانیکه منابع جهان نوراباروپاانتقال دادند،بامسلح شدن به فن آوریی نظامی به تجاوزعلیه هند،خاورمیانه،آسیای میانه وافریقاوشرق دورتاچین دست زدند،رخ دادی که جهان، آن رابنام استعمار می شناسد.
بادست رسی اروپایی هابه سرزمین های نامبرده وانتقال بخشی ازمنابع آن هابه کشورهایی خود،کمربورژوازی ودولت هایی مطلقه ی مدرن واستعمارگرتازه نفس اروپایی بسته شد.ازآنجاکه درآغازشکل گیریی دولت های مطلقه وکارآمداروپایی که وظیفه ی آن هاتقویت موضع بورژوازیی ملی دردرون وپیشبردفتوحات درسرزمین های مستعمره بود،بحث درباره ی عدالت اجتماعی یامدیریت اقتصاددرراستای منافع توده هاکمترموردبحث واقع می شد.اگربه کتاب"کمپنی های که جهان راتغییرداد"نوشته ی جاناتان منتل مراجعه شود،روشن می گرددکه درگام نخست،کمپانی های انگلیسی،هلندی،فرانسوی،پرتگالی و...بودندکه زیرنام تجارت میخ استعماررادرسرزمین های که بعداًمستعمره نامیده شدند،کوبیدند.کمپانی های که مژده دهنده ی دوچیزبودند:نخست،قدرت تازه نفس فن آوریی نظامی- صنعتی اروپایی.دوم،پس ماندگی جهان غیراروپایی که بایدآماده ی پذیرش سلطه ی روپا شوند.
بهرصورت،بورژوازیی نوپاودولت های خودکامه ی مدرن اروپایی که پشت سرآن ایستاده بودند،دردرون اروپاتوجهی به وضعیت اقتصادیی مردم ودربیرون آن،اعتنای به حاکمیت وحقوق مستعمرات نداشتند.درمستعمرات اروپایی هم این قاره ی امریکایاجهان نوبودکه درگام نخست بدامن انگلیس،فرانسه،اسپانیاوپرتگال افتاده بود.درزمانیکه کشورهای نامبرده،جهان نورامی چاپیدند،کمپانی هایی آن هامصروف بازاریابی واستوارسازیی یوغ استعماردرگردن هند،چین،اندونیزیا،مالیزی وتایلندو...بودند.روسیه دربخش شرقی اروپاکه ازنظررشد بورژوازی پس مانده تربود،بانیرویی نظامی مصروف زیرسلطه درآوردن آسیای مرکزی،قفقاز،آسیای جنوبی،رخنه دراروپای مرکزی،بالکان وخاورمیانه باشاخ زنی دربرابرترکیه،فرانسه وانگلیس بود.
درچنان شرایطی بودکه درسال1776،انقلاب امریکا،بریتانیارابیرون انداخت، وده سال پس ازآن درسال1789،انقلاب کبیرفرانسه رخ داد.درهردومورد،سه پرسمان بانیرمندی خودرانشان دادند:نخست،انقلاب امریکا،نهضت های خودگردانی خواهی رادرنیم کره غربی تشویق واستعماراسپانیا،فرانسه وپرتگال رادرمنطقه دچارسردرگی ساخت.دوم،انقلاب فرانسه،توده های اروپایی راواردسیاست کرد.سوم،استعمارزخم برداشته درجهان نو،درصدداستوارسازیی پایه های خوددرآسیا وافریقا برآمد.
ازآنجاکه توسعه ی نفوذاستعماردرآسیاوافریقابیرون ازساحه ی بحث این نوشته است،ازآن خودداری، وفربه شدن نقش توده هادرسیاست راکه زاده ی انقلاب کبیرفرانسه می باشد،دنبال می نمایم.واردشدن توده هابه سیاست درآغازیگانه دستاوردی که داشت این بودکه دیگراجازه نمی دادکه دولت های مطلقه وبورژوازی که هردودرآغازدربرابرفئودالیسم وکلیسامتحدشده بودندوکمک روشنفکران راهم باخودداشتند،مانندگذشته توده هارابدون دردسربدوشند.به سخن دیگر،دیواربلندائتلاف دولت وبورژوازی درفردای انقلاب فرانسه درزبرداشته بود.درزی که روزتاروز،استثمارزحمت کشان وتوده هایی مردم توسط آن هارامحدود/کرانمندمی ساخت.
درشرایطی که انقلاب کبیرفرانسه،توده هاراواردعرصه ی سیاست کرده بود، ناپلئون بوناپارت بانظامی گریی خود،درفکرزنده کردن رابطه های ازهم گسیخته کلیسا وفئودالیسم،وکمرنگ ساختن نقش توده هادرسیاست برآمد.فروپاشی فئودالیسم،رنگ باختن آیین کلیسا،برآمدن بورژوازی،سرازیرشدن دهقانان وبردگانِ سامانه ی"سرفی"یاپیوستگی برده واردهقانان به زمین داران بزرگ وملاهای فئودال کلیسایی ورشدنظریه ی دولت- ملت درپس انقلاب فرانسه،سبب شد تاسه تحول بزرگ زیرخودنمایی نمایند:نخست،جامعه شناسی باکسب خودمختاری اززیرسایه ی علم سیاست بخاطربررسی اوضاع نابسامان جامعه ی جدیدصنعتی پابمیدان گذاشت.دوم،لیبرالیسم وسوسیالیسم درراستایی احقاق حق رای دهی وحقوق اقتصادی برای طبقه ی کارگرجدیدپاپیش گذاشتند.سوم،بخاطرضربه ی کمرشکنی که بورژوازی،روشنفکران ودولت های خودکامه ی سکولاربه مذهب،کلیساواخلاق دینی آن و اردکرده بودند،جنبش احیای مذهبی نیزپابه میدان گذاشت.
دربالاازانقلاب بزرگ فرانسه به حیث عاملی که توده هارادربرابربورژوازی وحکومت مطلقه به عرصه ی سیاست واردکرد،یادآوری شد.افزون برنقش انقلاب کبیردربه میدان سیاست آوردن توده ها،بایدعرض کردکه انقلاب نامبرده نتیجه ی نهضت روشنگری نیزبود.درمیان فریخته گانی که نهضت روشنگری رابوجودآوردند،درحالیکه شماربیشترآن به آگاه سازی توده هاورهانیدن علم وفلسفه ازساحه ی نفوذمذهب وکلیساسخن می گفتند،ژان ژاک روسو،تنهافرهیخته ی بودکه درسده ی هیجدهم،اززیان های جامعه صنعتی،برتریی حالت طبیعی برآن وتحقق عدالت اجتماعی وحکومت مبتنی برقراردادمیان ملت ودولت سخن به میان آورد.
ازآنجاکه روسوبه قرن هیجدهم،قرن انقلاب کبیرفرانسه مربوط بود،وبرآمدن ژاکوبن هاوناپلئون زیان های فراوانی به انقلاب واردکرده بود.بسیارازنظریه پردازان انقلاب نامبرده باورداشتندکه آن انقلاب مرده است.اگرچه انقلاب ازنظردستاوردی به گونه ی تمام عیاربه هدف های خوددست نیافت،اماشعارآزادی،برابری وبرادری که براه انداخته بود،نمرد.به عبارت دیگر،شعارانقلاب واندیشه ی عدالت طلبانه ی روسو،درسده ی نزدهم ادامه یافت وکارل مارکس،اندیشمندریدیکال نهضت روشنگری درسده نزدهم درباره ی روسوگفت:"اویگانه شخصیتی بودکه باصاحبان ثروت وزورسازش نکرد."
بهرصورت،مارکس وانگلس جوان،این دوآلمانی رانده شده توسط دولت های فئودالی پروس/آلمان،درلندن دست به نظریه پردازی زده اندیشه های هگل وروسورا تفسرکرده ونظریات خودرانیزابرازگسترش دادند.پیشترازمارکس وانگلس،لیبرال هاوسوسیالیست ها،زمینه ی خیزش های همه گانی رادراروپاعلیه دولت های خودکامه ی مدرن وبورژوازیی درونی ومتحدآن هامساعدکرده بودند؛ونتیجه ی چنان کنش هابودکه انقلاب1848اروپاخودنمایی کردکه درآن، دواندیشه بانیرومندی خودرانمایش دادند:نخست،دموکراتیک نمودن دولت های خودکامه ی مدرن.دوم،توزیع درآمدهای ملی به گونه ی عادلانه میان شهروندان اروپایی.
ازآنجااندیشه ی دولت- ملت جدیدباانقلاب کبیرفرانسه واردفرهنگ شهری شده،ذهنیت شهروندی وفرهنگ مدنی رافربه ترکرده بود،ونظریه دولت- ملت درواقع،سخن ازپیرویی دولت ازملت راپیش کش می کرد.پدیده ی که نقش بارزی درانقلاب 1848اروپانیزبازی کرد.این رخ دادمبارک درهمراهی بالیبرالیسم وسوسیالیسم،دولت های مطلقه ی مدرن اروپایی رابیشترازپیش زیرفشارگذاشت.ازاین رو،باجرئت ومستندگفته می توانم که پنج پدیده ی زیر:انقلاب بورژوازی،انقلاب فرانسه،برآمدن لیبرالیسم وسوسیالیسم وانقلاب1848اروپا،درغرب سوسیالسم رابابورژوازی شاخ به شاخ ودرنتیجه،دردرون قاره،دولت هایی متحد بورژواوخرده بورژوازیی اروپایی رابه پاسخ گوی دربرابرملت هاخم کرد؛ودربیرون قاره،نهضت های ضداستعماریی ملت های غیراروپایی رادربرابراستعمارگران غربی انگیزه وقوت بخشید.
درهمین راستا،طوریکه تاریخ گواهی میدهد،رژیم های خودکامه وادارشدندکه درقلمرسرزمینی خودبه خواسته هایی حکومت شوندگان توجه نمایند.بطورنمونه،درتاریخ امپراتوریی انگلیستان،دوره ی ویکتوریا(1848-1905)،ازاهمیت فزاینده ی برخوردارمی باشد.اهمیت این دوره باین خاطربرجسته می نمایدکه، باانقلاب اروپا واعلام مانیفیست کمونیسم توسط مارکس وانگلس همزمان است؛ودست به عرضه ی خدمات به مردم می زندکه ازهرنگاه بی سابقه می نمود.درتاریخ کاناداکه درهمین دوره نظم فدرالی خودرامی آغازد،یک روزبنام روزویکتوریارخصتی عمومی می باشد.اینجانب روزی ازمعلم/آموزگارزبان انگلیسی پرسان کردم که چرادرمیان آن همه پادشاه وملکه ی انگلیس،تنهاروزویکتوریارخصتی می باشد؟درپاسخ گفت:روزویکتوریاازاین رودرکانادارخصتی می باشدکه دردوره ی زمام داریی او بودکه حکومت برنامه خدمت گزاری بمردم راآغازیدکه درمرحله های پسین رفته رفته حکومت ودستگاه دولت رابه حیث یک نهادانتفاعی وخدمت گزارونه نهادآقامنش درپیشگاه مردم ارزشمندساخت.دوره ی ویکتوریا درتاریخ مستعمرات انگلیس،تنهابخاطرعرضه ی خدمات به ملت محترم داشته نمی شود،بلکه دوره ی می باشدکه درآن دیگرگونی های بزرگی درتاریخ اروپاوجهان رونماشده است.بطورنمونه،برآمدن امریکاوژاپن به حیث قدرت های غیراروپایی،کمون پاریس در1871که مارکس ازآن اسطوره نمای نموده است،برآمدن آلمان متحدزیررهبریی ی بسمارک،کشمکش قدرت های اروپایی بخاطرتقسیم افریقا،کنارآمدن روسیه وانگلیس درآسیای مرکزی ،افغانستان،ایران وشمال قفقاز،به زوال سوق دادن ترکیه ی عثمانی یامردبیماراروپاوگسترش فرهنگ بورژوایی غربی واندیشه های سوسیالیستی وکمونیستی،درهمین دوره صورت می گیرد.
دررابطه باروندروبرشدبورژوازی، به بریتانیا،بویژه دوره ی ویکتوریا تمرکزصورت گرفت که این کشورازنظرتاریخی درچنداصل بورژوا- لیبرالی پیش گام بوده است:نخست،بریتانیادرتاریخ خوددادگاه تفتیش عقایدنداشته است.دوم،بریتانیااولین کشوری بودکه به حکومت مشروطه ی سلطنتی دست یافت.سوم،بریتانیانخستین کشوری بودکه میان مردم،پادشاه واشراف مرزکشیدوپارلمان رابه مردم ومجلس لاردها/اعیان/بزرگان مالی رادرمجلس بالای پارلمان باقدرت اجرایی ناچیزمتمرکزساخت.چهارم،بریتانیانخستین کشوری بودکه مانیفیست/منشور کمونیسم توسط مارکس وانگلس درآن به نشررسید.ششم،بریتانیانخستین کشوری بودکه درعصرویکتوریا،دستگاه دولتی به عرضه ی خدمات وبیهبودزندگی طبقات زیرین جامعه دست زد.هفتم،بریتانیایگانه کشوراروپایی می باشدکه درخودفاشیسم،نازیسم و...رااجازه ی سربلندکردن نداده است،وکمونیسم راهم باانقلاب بورزوازیی خودمهارکرده است.ازاین رو،سرنوشت بریتانیابامشروطه ی پادشاهی،لیبرال دموکراسی ومحافظه کاری که همگی فرزندان بورژوازی می باشند،گره خورده است.
بنابراین،می توان گفت که انقلاب بورژوازی که درآن اندیشه ی مخالف ازنظرقانونی برسمیت شناخته شده است درهمین کشور،جامه ی کاری به تن کرده است وکمونیسم مارکسی بامنشورش که راه وروش بدیل بورژوازی راپیش کش می کند،دربریتانیاپابه عرصه ی پیکارگذاشته است.اگرتک تک کشورهای اروپایی راباکارکردونوآوری شان درنظربگیریم،به صراحت بایدابرازکردکه ایتالیاگهواره ی رنسانس/نوزای بود،امافاشیسم راهم تولیدکرد.آلمان باپروتستانتیسم/اصلاح مذهبی وکانت وهگلش نازیسم رابیرون دادوفرانسه پس ازانقلابش،نخست، ژاکوبن های آدم کش وکاربرگیوتین ودوم، ناپلئون بوناپارت راتولیدکرد.روسیه راطوریکه درپس کودتای اکتوبر1917 دیدیم، بلشویسم راتولیدکردکه اندیشه های مارکس وانگلس رامسخ وبه مسلخ سرمایداریی دولتی کشاند.این رخ دادها همگی مربوط باروپامی باشند،وامریکای شمالی نتیجه یادامه ی بورژوازیی انگلیس، وامریکایی جنوبی پس مانده وفئودالی، نتیجه ی بنیادگرایی- مسیحی اسپانیامی باشدکه تازه بادرآمیزیی الهیات رهای بخش واندیشه های سوسیالیستی- مارکسی می کوشد راه به جهان نوبازکند.خوشبختانه، برآمدن برازیل درعرصه ی نبردلیبردال دموکراسی وسوسیال دموکراسی، این پدیده های که ازشکم بورژوازی سربرآورده اند،تجربه ی تازه می باشدکه بایدامتحان خودراموفقانه بدهد.
بهرصورت،اگربریتانیا،نمادانقلاب بورژوازی وفراورده ی آن نظام دوحزبی زیرسایه ی شاهی مشروطه می باشد،اتحادشوریی کمونیستی دربرابرآن، خودرافرزندکمونیسم مارکس وانگلس ونمادانقلاب کارگری واقتصادکمونیستی- سوسیالیستی جازده نابردبارباری را دررابطه با دیگراندیشان وحزب مخالف بانتهارساند.درپرسمان نابردباری دررابطه بادیگراندیشی وحزب مخالف،کمونیسم تنهانبود،بلکه فاشیسم ونازیسم وجوجه ملی گرایان فاشیست جهان مستعمره پس ازجنگ جهانی دوم نیزگوی سبقت راازآن هاربودند. زمانیکه درجهان مستعمره،باصطلاح آفتاب استقلال/خودگردانی طلوع کرد،دونگرش وشیوه ی سیاسی-ایدئولوژیک به حیث راه کاررسیدن به ترقی وپیشرفت پیشرو قرارگرفتند:نخست،لیبرال دموکراسی امریکایی که ازبریتانیابه میراث گرفته بود.دوم،کمونیسم روسی که درگورستان کمونیسم انسانی مارکس وانگلس قدبرافراشته بود.مشکل عمده ی هردومکتب لیبرال دموکراسی وکمونیستی این بودکه اولی ازآزادی سخن می گفت ودرعمل عدالت وآزادی رامی کوبید،ودومی،درشعار،ازدموکراسی خلقی وعدالت اجتماعی سخن می گفت، امادرعمل، آزادی ودموکراسی رابنام دموکراسی بورژوازی می کوبید.
درشرایطی که درآغازدهه ی1989میلادی،اقتصادشوروی ازنظرنرخ رشدبه دودرصدفرودکرده بود؛ودرعین زمان،درافغانستان مصروف سرکوب یک مقاومت مردمی بخاطر نیروبخشی به یک رژیم ضدبشری بود.درامریکاوانگلیس،نومحافظه کاری زیرنام نولیبرال دموکراسی به رهبریی ریگان وتاچربخاطرفربه کردن کارتل هاوبنگاه های مالی وتجاری،کاهش مالیات سرمایداران بزرگ وکاهش نقش دولت دراقتصادراروی دست گرفتند؛سیاستی که سرمایداران رافربه تروناداران رالاغرترکرد.طوریکه دیدیم،کمونیسم شوروی بخاطرماجراجویی درافغانستان وسیاست های دین ستیزانه وآزادی گریزانه ی خود، دردوسنگراسلام درافغانستان ومسیحیت درلهستان که دراخیری؛ افزون برمذهب،اتحادیه ی کارگری رانیزغرب وکلیسای کاتولیک برهبریی ژان پال دوم رهبرکلیسای کاتولیک های جهان که لهستانی تباربود؛علیه آن بسیج،وکمونیسم رابگورستان تاریخ سپردند.
پس ازفروپاشی کمونیسم،لیبرال دموکراسی غربی- امریکایی که خودرابرنده ی بازی درکشمکش میان سرمایداری وکمونیسم می پنداشت،دردوسنگردست به ماجراجویی زد:نخست،درعرصه ی ایدئولوژیک، اسلام رادرجای کمونیسم نشانده درکشورهای اسلامی دست به تاخت وتازد.دوم،لیبرال دموکراسی ازبرخی امتیازاتی هم که بورژوازی پس ازانقلاب1848اروپابه توده های محروم قایل شده بود،دست برداشته جنبه های رفاهی راازاقتصادملی حذف وسرمایداران رانیرومندتروناداران رادرمانده ترساخت.سیاست درمانده سازیی ناداران وناتوان سازیی دولت دربرابرکارتل هاوشرکت های بزرگ،زمانیکه باهزینه ی جنگ های نولیبرال دموکرات هایابنیادگرایان مسیحی- یهودی برهبریی بوش وبلیردرافغانستان وعراق افزون گردید،به بحران اقتصادیی سال2008منجروبودجه ی نظامی امریکارابه پنجصدملیارددلار،بیشترازبودجه نظامی تمام کشورهای جهان ارتقاوقرضه ی آن کشوررابه6،14تریلیون/14هزاروششصدملیاردلارونرخ بیکاری رابه1،9درصدرسانید.
باتوجه به گفته های بالا،اقتصادکمونیستی بخاطربیرون شدن ازوضعیت مردمی وتبدیل شدن به اقتصاد دولتی وازکارافتادن کله ی سران حزب کمونیست،ازمیدان بیرون وبه سودلیبرال دموکراسی که پسونددموکراسی آن مسخره می نمود،جاخالی کرد.اگرچه پس ازمرگ کمونیسم،لیبرال دموکراسی به گمان خودپیروزشده بود،اماپیروزیی کاذبی بودکه تنهامی توانست قدرت طلبان وبلندپروازان سیاسی- ایدئولوژیک رافریب بدهدتاآگاهان وکارشناسان امورسیاست یاقتصادجهانی را.خوشبختانه،ماه عسل لیبرال دموکراسی کوتاه وغمباربودودیری نپائیدکه روندروبه زوال راکه اززوال کمونیسم آغازشده بود،به نمایش گذاشت.امروزدرجامعه های غربی،روند دروغینی که پس ازافتادن کمونیسم،احساس غروروبرتری می کردوسبب پیروزیی نیروهای نومحافظه کارزیرشعارلیبرال دموکراسی شده بود،روبافول دارد.افولی که نمادآن،بحران اقتصادی درامریکا،یونان،ایرلندجنوبی،پرتگال واسپانیاودربریتانیاباافزایش هزینه ی آموزشی شاگردان وکاهش کمک های اجتماعی به ناداران که نتیجه ی آن شورش سیاهان درماه اگست/اسددرلندن می باشد،به قوت خودرانشان داد.
درحالیکه لیبرال دموکراسی درامریکا،بریتانیا،ایتالیاواسپانیاو...امتحان ناکام میدهدورقیب آن سوسیال دموکراسی تازه داردنفس می کشد،درکاناداوکشورهای سویدن،دنمارک،سویس،ناروی وچندکشوردیگر،وضعیت به گونه ی دیگری درحال رقم خوردن است.درکانادا که سه حزب لیبرال،نودموکرات باندیشه های سوسیالیستی ومحافظه کاربازارکمرنگ وپررنگی داشتندوبطورهمیشگی حزب لیبرال درانتخابات به قدرت می رسید.ازنظرایدئولوژیکی- اقتصادی- اجتماعی،درساختاراجتماعی- سیاسی کانادا،همواره نودموکرات چپ گرا،حزب محافظه کار راست گراوحزب لیبرال درمرکزجای گرفته بود.تحولات سیاسی- اقتصادیی سال های پسین درکاناداکه متاثرازهمسایه ی جنوبی می نمود،وضعیت راطوری رقم زدکه زیرفشارذهنیت عامه که بخاطرهمسانی برنامه ی احزاب به صندوق های آراء نمی رفتند،حزب محافظه کارباگرایش ریدیکال/تندروبه سوی مرکزلغزیدوحزب نودموکرات بابیرون کردن جدای طالبان کیبیک واشغال برخی حوزه هایی حزب لیبرال،آن رادرآستانه ی مرگ قرار داد!
تحولات سیاسی درکاناداکه درانتخابات ماه مه2011باوج رسید،نشان دادکه لیبرال دموکراسی به حیث نماینده ی بورژوازی دیگردرعرصه ی اقتصادملی کارآمدی موثرمانندگذشته نداردونمی تواندبدون دیگرگونی های عمیق ایدئولوژیک،توده هارابه صندوق های رای بیاورد.درحالیکه درکاناداوشمال اروپا،لیبرال دموکراسی نفس های پسینی خودرامی کشد،وسوسیال دموکراسی پس ازکرخت شدن ومنفعل شدن ناشی ازبرافتادن کمونیسم شوروی وتجارت پیشه شده کمونیسم چینی،دوباره درامریکاواروپاسربلندمی کند،درامریکای لاتین وضعیت به گونه ی دیگری سمت وسو پیداکرده است.به سخن دیگر،کمونیسم انسانی شده ومسیحیت مترقی زیرنام الهیات آزادی بخش وسوسیال دموکراسی وملی گرایی ضدامریکایی دست بدست هم داده نمونه ی کارآمدی ازسوسیالیسم راکه به آزادی،دموکراسی ودیگراندیشی ارزش والای قایل می باشد،پیش کش کرده است که می تواندنمونه برای بسیاری کشورهای جهان سومی قرارگرفته،لیبرال دموکراسی زراندوزوفریب کارِطرفداراقتصادبازاررابه نابودی بکشاند.
0 comments:
Post a Comment