Monday, 10 November 2014

“ما، دوزخیان روی زمین”





منتشر شدهدر۱۰٫ تیر ۱۳۹۳ von مجله هفته - در جامعه شناسی, سرتیتر // ۰ نظر
wpid-Photo-29.06.2014-0017.jpgمنبع تارنمای انسان شناسی و فرهنگ

سارا شریعتی

روز سوم تیر ماه ۱۳۹۳، گروه فرهنگ و جامعه انجمن جامعه شناسی ایران، برنامه ای را ترتیب داد تا در آن افزایش خشونت علیه پناهندگان افغان، تحت تاثیر گروهی از باورهای نادرست، درباره این اقلیت مظلوم ، در کشورما رخ داده است، پرداخته شده و بحثی علیم در این حوزه شکل بگیرد. سخنرانان این جلسه که ر آ« موضوع حمله به یک روستای افعان نشین در قروین نیز مطرح شد به ترتیب خانم ها دکتر سارا شریعتی، دکتر فاطمه صادقی و دکتر ناصر فکوهی بودند که به تدریج حلاصه ای از سخنان آنها در انسان شناسی و فرهنگ به انتشار می رسد.

هفته ی شلوغ و درهمی داشتم و دارم. حتی در آخرین لحظات امروز، به این فکر می کردم که اگر به این جلسه نیایم، اتفاقی نمی افتد. دو سخنران کارشناس هست و در صورت غیبت من، برنامه ی بچه ها که روی حضورم حساب نمی کردند، به هم نمی خورد اما در آخرین لحظه یاد دوستان افغانی ام افتادم در پاریس، که روزگاری با آنها، آفریقایی ها، شیلیایی ها…جمع جوانان دانشجویی را تشکیل میدادیم که می خواستند در سرنوشت کشورشان و ساخت آینده اش شریک باشند. همه ی ما که زنجیرهایمان، به هم پیوندمان میداد. و فکر کردم، اگر امروز در کشور خودم هستم و فرصتی در اختیارم هست، باید به عنوان یک مهاجر سابق، از آن استفاده کنم برای اعلام همبستگی با همه ی کسانی که جنگ، آواره شان کرده است و در این سرزمین همسایه، هم زبان و هم کیش، برای حفظ خود و خانواده ی خود، مامنی می جویند. به دوستان افغانی ام فکر کردم و برای اینکه بعدها از نگاهشان شرمنده نشوم آمدم اینجا تا فقط بگویم که ما یک ملتیم چون به تعبیر شریعتی، “یک ملت مجموع کسانی هستند که درد مشترکی دارند”.

چند روز پیش خبری شنیدم: حمله ی عده ای نقاب دار به یک روستای افغان نشین در حوالی قزوین. خبرهایی متناقض، با شایعات درآمیخته. درهم. مثل اغلب اخبار از این دست. اما در یک واقعه اتفاق نظر بود، در همین که عده ای با نقاب به منزل مهاجران افغان حمله کرده اند و خانه هاشان به غارت رفته بود و بعد هم مهاجرت وسیع افغانها از آن روستا به جایی دیگر. یاد جمله ای از تورات افتادم: “تو قلب بیگانه را می شناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده ای”. من قلب بیگانه را می شناختم. حال و هوای مهاجرانی که نیمه شب گریخته بودند را میدانستم. سال ها مهاجر بودم. با راسیسم آشنا بودم. با هدف گرفتن یک نژاد، یک ملت، یک قوم به عنوان مسبب همه ی بدبختیها، یک ملت مقصر. این جنگ، بیکاری، فقر نبود که مقصر شناخته میشد، تعلق به یک نژاد و یک ملیت بود و در نتیجه تعمیم می یافت: همه ی افغانها. اما در این ماجرای اخیر، این چهره ی راسیسم کلاسیک نبود. در این ماجرا، این نقاب های بر چهره بودند که توجهم را جلب می کرد. راسیسمی نقابدار. این چگونه راسیسمی است؟ راسیسمی است که از آشکار شدن خود می پرهیزد، شرم می کند، مسئولیت عمل خود را نمی پذیرد. راسیسمی نقابدار، پنهان، پست!

این ماجرا خاطره ای را به یادم آورد. در ۱۹۸۳، اعتصاب کارگران کارخانه ی رنو بود. حکومت سوسیالیست نمی خواست هیچ امتیازی به کارگران بدهد. کارگران اغلب مهاجران مستعمرات پیشین فرانسه بودند. نخست وزیروقت، پییر موروا، به جای مواجهه با کارگران و پرداختن به مطالباتشان، با برجسته کردن نقش کارگران مهاجرمسلمان، اعلام کرد که اینها توسط گروههای مذهبی و تحریک شدند و گاستون دوفر، وزیر کشور از این پیش تر رفت و گفت: اینها”اعتصاب مقدس” -بر وزن جهاد مقدس- راه انداختند، “یک مشت انتگریست، مسلمان شیعه”! خود این واژه ها برای جامعه ی فرانسه ی نا آشنا، ترسناک بود. این جملات، از جانب برخی از روزنامه نگاران به نوعی اعلام موجودیت راسیسم جدید بود که اینبار نه با دیسکور نژادی بلکه در شکل مبارزه با ارتجاع مذهبی به میدان می آمد و از این رو به جای نام بردن از اعراب و سیاهان که نشان آشکار نژاد پرستانه داشت، از مسلمانان حرف می زد. راسیسم پنهانی که در آن راست و چپ یکی بودند. اسلام هراسی یکی از چهره های این راسیسم جدید بود.

“ماجرای افغانها” در ایران، مرا به یاد “مساله ی مسلمانان” در اروپا انداخت. مساله ای که وجود نداشت، ساخته شد، تا بهترین استفاده را در رفع و رجوع مشکلات اجتماعی فرانسه پیدا کند. چون به تعبیر دورکیم، جامعه ای که رنج می کشد، نیازمند یک مقصر است تا بار همه ی مسائل را به گردن او بیاندازد. یک مقصر خارجی، یک بیگانه. یک بیگانه که کار ما را دزدیده و مسئول بیکاری ماست. مسئول همه ی جرم و جنایتی که در کشور انجام میشود. مسئول اعتیاد جوانان… دریفوس یهود در زمان دورکیم، مسلمانان مهاجر در اعتصاب کارگری فرانسه، در ایران آیا قرار است، این نقش بیگانه ی مقصر را افغانها ایفا کنند؟

اما راسیسم را کنار گذشتم و رفتم سراغ داستان قدیمی و آشنای مهاجرت. اینکه همه ی زندگیت را در چمدان کنی و بروی. از صفر شروع کردن در خاکی دیگر. این داستان قدیمی ایست اما فقط زمانی نقل می شود، روایت می شود که حادثه ای اتفاق بیافتد. حادثه ای که رسانه ها منعکس کنند. همه در برابرش واکنش نشان دهند. ابراز انزجار کنند و تبدیل شود به موضوع جلسه، مصاحبه، مناظره…اما من به عنوان یک مهاجر سابق، خدمتتان عرض کنم که حادثه، حمله ی عده ای به مهاجران افغان در آن روستا نبوده است تا راست و دروغش را بسنجیم، تایید و تکذیبش کنیم و با تخفیف آن از خود رفع مسئولیت کنیم. اتفاق اصلی، زیست روزمره ی مهاجرت است و در اینجا شرایط زیستی افغانها در ایران. واقعه ی اصلی ای که باید حتی قبل از این حادثه، توجه ما را به خود جلب می کرد.

واقعه این است: بسیاری از افغانهای مهاجر امروز در ایران کارت اقامت ندارند. اوراق هویتی ندارند. اجازه ی داشتن حساب بانکی ندارند. اجازه ی انجام هر کاری را ندارند. اجازه ی خروج از منطقه ی مقرر شده برای زیستشان را ندارند. اجازه ی خرید خودرو به نام خودشان را ندارند. اجازه ی ازدواج با ایرانی را ندارند. در این صورت فرزندانشان بی هویتند. ممنوع از تحصیل. در نتیجه بزرگ میشوند بدون سواد، بدون مهارت، بدون کار و به زنجیره ی خشونت برای بقا در می غلطند. آنها که کارت اقامت ندارند، اجازه ی تحصیل و مداوا ندارند. حاضرند برای گریز از جنگ و بیکاری و فقر، قاچاقی در ایران زندگی کنند. به ایران پناهنده شده اند. به کشور همسایه، همزبان و هم کیش خود. اما از حقوق اولیه ی پناهندگی برخوردار نیستند. این واقعه اصلی است. این واقعیت تلخ است. این حادثه ای که باید ما را، که جنگ و ناامنی و خشونت را تجربه کرده ایم، به واکنش بخواند.

برای توضیح این واقعیت، سیاستمدار به مصالح مملکتی ارجاع میدهد، به موانع سیاسی، به امکانات دولتی. مردم عادی، به اینکه “خودمان هم نداریم. خودمان هم بیکاریم. آنها که اینجایند، مهاجران فقیر و کارگران بی مهارتند، نه دانشجویان فرهیخته و نخبگان اجتماعی“… بی انکه از خود بپرسند چرا همین مهاجران افغان که به اروپا و آمریکا می روند میشوند خالد حسینی، لطیف پدرام… اما درکشور ما به دلیل اینکه نمی توانند آموزش ببینند، نمی توانند کسب مهارت کنند، نمی توانند سرمایه گذاری کنند و کارآفرین شوند، اغلب به چرخه ی فقر و خشونت در می غلطند.

اینجا اما ما نه سیاستمداریم و نه عوام. به دانشگاه تعلق داریم و می خواهیم آنچه که به عنوان مسئله ی اجتماعی تشخیص میدهیم، بفهمیم، تحلیل کنیم و با شرایط اجتماعی و موقعیت جهانی توضیح دهیم. در نتیجه در تحلیل مثلا همین واقعه ی نظام آباد، نتیجه می گیریم که هر دو قربانی اند. هم آنها که حمله کرده اند، هم آنها که مورد هجوم قرار گرفته اند. هر دو قربانی اند. اولی قربانی جهل خود، دومی قربانی فقر. با این فقر و جهل است که باید به عنوان مسببین اصلی حادثه مبارزه کرد. با فقر است که باید مبارزه کرد. با جهلی که محصول این فقر است. با جنگی که مولد فقر و جهل است و منطقه ما را به آتش کشیده و به جان هم انداخته: شیعه در برابر سنی، ایرانی در برابر افغانی، عرب در برابر ترک… این جهل و فقر و جنگ است که همه ی ما را به تعبیر فانون به “دوزخیان زمین” بدل کرده است. در نتیجه دشمن هامان را عوضی می گیریم و در میان ضعیفترین ها، قدرت نمایی می کنیم در حالی که قوی ترها همه ی ما را به بازی گرفته اند. افغانی، ایرانی ای را که خود، قربانی بحران و تحریم است، مقصر میداند و ایرانی، افغانی ای که به خانه اش پناه آورده. در حالیکه جنگ هم خود محصول منفعت دیگری است… دیگری که نفعش را در بقا ی جهل ما میداند. این جهل ما و نفع دیگری است که کارخانه ی جنگ و خشونت را در منطقه بکار انداخته و هر روز قربانی می گیرد… این هم البته یک داستان قدیمی است.

این شرایط ماست. تا زمانی که ملعبه ی استحمار کهنه و نو هستیم، بازی می خوریم. آگاهی، پادزهر استحمار است و دانشگاه، نهاد آگاهی. به این مای مشترک آگاهی پیدا کنیم تا با همه ی کسانی در جهان که در این مبارزه سهمیمند، هم راه باش

0 comments:

Post a Comment